شعر 1

دستهای خورشید سا یه ایست
تا ابدیتی که
ستاره ای متولد شود
ازرحم ماه


وتو
خاستگاه اراده زمین
که نفس می کشد اندازه آدمها
ودوباره ای دیگر
به آخردنیا .
می توانم آیا
ادامه ای باشم درحوالی حال وهوایی که
هنزهم به تماشایت نشسته شاید؟.

زندگی زود ترازاین شروع می شود
که ما توان زانوانمان را
به جاده ها سپرده باشیم.
اکنون
نفس می کشیم درخاک و
رشد می کنیم
درگیاه .

مرگ
اندازه هیچکس نیست
تا سایه ای که
می رسد به صنوبرها.
31/3/85

شعر 2درهیاهوی آهن وعشق
خاک ترانه می خواند
ومن
تا یک قدم مانده به قا متت
قنوت چشمانم را
می ریزم به دستهایی که
خدا درتوآفرید و
اقامه بوسه ای که
مادرم به پیشانی بهشت بست .
اکنون درتوبزرگ می شوم
اندازه خودم و
ثبت می شوم
درسجده هایت.
اینجا
آب همترانه آتش است و
نگاهت
لبریزازخدا
کجا جا ما نده ام
که نمی رسم به تو؟.
31/3/85
2006/06/24 18:50:06


از راه می رسی
هر روز
هر شب
میدانم
نگاهت چقدر طولانی ست
باید بال در بیاورم
چشمانت پر از آشیانه است
نگاه
پشت هر ستاره ای
یک لبخند در من می خندد به خوبی هایت
پشت لبخندم
وقتی از راه برسی
یکی مرا از من می دزدد
که شکل آینده ی من است
و تو که بامن فاصله ای نداری
باید حواسم را جمع کنم
ما را برای راه می خوا هند
چه برسیم
چه نرسیم
این پایان طولانی ست!
26/2/84
2006/07/06 12:46:09