1

يكي به مثابه عقل
يكي به مثابه درد
و اين قلم كافي است
براي مرداني
كه سال ها در سلول انفرادي
زيسته اند ، گريسته اند؛
و نوشته اند
براي انسان ، آزادي؛

و عدالت
در سرزميني كه آفتاب،
سالهاست نتابيده است

2

گرسنه مي خوابد.
گرسنه مي نويسد.
تا شعر بنويسد.
روسري اش را در خيابان دور مي اندازد
ميدان را دور مي زند،
تا طعم آزادي را بچشد.

لبخند مي زند
به زندگي ؛ در بند
و عادت دارد به دختري فكر كند
كه سيگارش را با اشك روشن مي كند
تا روي شانه هايش شعر بنويسد.

اين شعر،
به زور تبر،
هرگز سانسور نمي شود؛

گيسوانش را دوباره در باد رها مي كند

دوباره دور ميدان دور مي زند
اما ، آزادي . . .
و تو نبودي
دختري شعرهايش را سوخت؛
و مردي تنش را .