شک ناله های یک سیاه مست

فاطمه حق وردیان

دراز می کشم
بیا و در من قدم بزن
نه آهسته
که سراسیمه
روسریم را باد می برد
و آرام آرام
لای ابرها تکان می دهد


سرم می پاشد روی زمینی که تو راه می بری
{آب می پاشم پشت سرم،
افکار رفته از سفر بازگردند...}
می زنم به خیابان و پایم را به پیشانی اش می کوبم
من لج این خیابانی را
که از هیچ طرف به تو نمی رسد در می آورم!

××

به خدایی که هر چه از تپه اش بالا می روم
از آنسوی تپه پایین می رود؛
از پشت همین عینک
می گذارم سیل بیاید و رشت را ببرد!