راست راست مي روند و دروغ
فسق فجوراند
وبه بهشت نمي رويم
در هواي شقه شقه شدن
ما شهيداني با اعمال شاقه ايم
همين حالاست
وقتي جهان
كولاژي از كارد وكلمه ولوركاست

ديگر چه فرق مي كند
كه كارد را از كدام طرف فرو برده باشي
وقتي كه ديگر
كلمه به كلمه رحم نمي كند
شعر
فاحشه اي ست
كه در خانه ي خودش
تو را به خانه ي خودش دعوت مي كند
من خودم از كارد به استخوان رسيده ام
من كارد دست خودم داده ام
ومادرم بيايد
خون پيرهن پيرهني ام را روي بند پهن كند
بند چندم انفرادي ام!
وديگر فرقي نمي كند
زنداني سلول هاي اوين باشم يا سلول هاي مغز توعزيزم!
بيا وببين چه بگير وببندي ست…
تمام روزنامه هاي صبح را براي من توقيف كرده اند
با كمي قرمز مايل به خون
پاي جرايد به ميداني باز شود
كه طناب راوي را از جرثقيل آويخته اند
گاهي خودمان را زير گرفته ايم
گاهي به گور پدرم خنديده ام
با بيست وچند سال حبس تاخيري
برگشته ام به لودگي شب هاي تير وتركش وترياك…
«الله اكبر»!
به من كه سالهاست در راه راه ميله هاي متهم زندان راه مي روم
وبه راه راه پیژامه پدرم مظنونم
سوء ظن دارم!
من سوءزن دارم!
ومعشوقه اي كه ندارم
با كمي كنار با تو نشستن در كنار تو
ديگر نمي شود به چيزهاي قشنگ تري فكر كرد
آقاي راوي !
شما هم مي توانيد به سمفوني پنج بتهوون فكر كنيد
وپلاکت را برای مادرت پست کن!