بي ترديد

پرنده شدن
خيال كردي آسان است
و اسان تر
كه بر سينه ي كبكي خواب روي
تا اين زمستان آب شود!


آسمان عبور مي كنداز تنم
از خيال ماه
از آفتابي كه من باشم
هنگام غروب
خيال رفتن نداري
مثل برف
وسط تابستان/كه آن بالا/بالاي كوه مي ماند


خيال باطلي ست
پرنده را كوچك فرض كني
با تجربه هايش در قفس
و شكار چي ای
كه با ساعتش دوئل مي كرد


زمستان پرواز مي كند
تا پرنده اي
و پرنده اي
تا زمستان ديگر

بوق سگ-


به ايستادن ادا در آورد ه ام
آن قدر
كه رنگ ام
ايستاد
نقطه چين . .
نيستم
پوچ
نيستم
رنگ ام رنگ يك قدم مانده به قدمی
تا كنار
فردايي كه
بيايداگر
روزه شكستني است
حتا به چله نشستنم
بيرون
پريدني ست
حتا
ازاين پيراهنم
و از اين كوچه تنگ
كه تنگ
در برم گرفته است

بمان
برگرد و بمان
اين دايره را
بيرون ام بزن
و با دستانم به دف
كه رنگ ام ايستادن گرفته است