محمد حاخیانی
به کلاغ های پیری
نگاه می کنم
که سال هاست
از کنار پنجره ات می گذرند،
من عاشق نشده ام

به برفهایی فکر کرده ام
که زمستان ها
زود می آیند،
جوانمرگ می شوند
که من عاشق نشوم.
به شادی هایی که پشت این تپه جریان دارد،
هیاهوی لالی از آن به من می رسد.
حال دختری را کشیده ام،
اتفاق افتاده
خیلی وقت پیش ها،
می رقصد
روی تمام بی حوصلگی های من.
زیر ستاره هایی که یک شب نبودند
تا به تنهاییم فکر کنند.
موهایی
که لابد نبودند
و دست هایی،
که خدا را
جایی در تناسخ جا گذاشته اند.
نیم رخی آفتابی تمام شهر را می بلعید
و من
به بچه هایی می خندم
که اسم ندارند
و پارک را قدِّ قدم های تو می فهمند.

مرداد 84 تهران

فروردین 85 بوشهر