بیوگرافی

پدرم کودکی که بود
از مدرسه گریخت،
از خانه گریخت
و سر گردان در جهانی بی رحم
آواره ی لقمه ای نان شد.

مادرم کودکی که بود
چشمهایش پر از صحنه های
ظالمانه شد و
گوشش پر از ناله های مظلوم.

پدرم جوان که بود
هوشش را قمار کرد.
و ریه هایش پر شد
از دوده های بد بختی.
او حتی نمی دانست
می توان آرزویی داشت.



مادرم جوانی که بود
مدام با بر آمدگی شکمش
و سینه های پر از مشگ شیرش
و نوزاد های مکرربی سرش
به پیری می رسید.
مادرم حتا نمی دانست
زندگی زیباست.

پدرم میانسال که بود
بی هدف تر از قاصدک های بی هویت بود.
او دیگر نمیدانست
فرزند کدام مادر بود.
تاریخ زندگی در جغرافیای سر گردانیش
محوبود..
اوخوب می دانست
که زندگی یک قمار است.


مادرم میانسال که بود
از مرز اندوه و پیری گذشته بود.
گهواره ها خالی بودند
وکودکش را قافله ی دستار سران
در جبهه های دروغ
مفقود کرده بودند.
او خوب می دانست که زندگی پوچ است.
م-ب اوبا