وقتيكه خدا از پشت دريچه ها مي گذشت
برشانه اش خورشيد تاريك مي شد
روياهايم را به ستاره اي بستم
كه ميان دو سحرگاه پير شد
خواب بودم
طلوع ز چهره ام گذ شت

2


كم بود، كم
ترا ديدن، بوييدن
كم بود، كم
بودي، به گاه نبودن
با تو بودن، بي تو بودن
كم بود، کم
كم، تماشايت
كم بود، كم
آفتاب لب بام
كم بود ، كم

3


توقف در مرزهاي جهان
كه جايي نبوده براي درنگ
ترديد درچشمان آهو
به جستجوي پناهي
اين سو / آن سو
ياد تو مي آيد هر سو
حتا در مرزهاي جهان
كه جايي نمانده براي درنگ
آسمان همچنان همين يكرنگ