آرش توکلی
لخته هاي ياد...

به برادرانم : ياشار احد صارمي و استاکر تارکوفسکي

در خانه ام چيزي نيست
كه لو بدهد مرا
حرف ندارد پاشنه هاي
بي صداي
خانوم هر شبم!


شعله ها را كه
برمي دارد
در اعماق
به دنبا ل فلس گمشده‌اي
دست و پا مي زند
صبحدم نه پياله‌اي مي ماند
نه
ته سيگاري!
تنها
تمام بيوه هاي اجنه عالم را
به بالشم سنجاق مي كنند
به رسم شعر!
و جايم
خالي مي ماند
و جايم
خالي است
و جايم
روي اين مردم حيران
كه مرا
مي پايد
قطرات ميگون شبي
پاشيده است
كه آن چراغ پرشتاب
در آن جاده مه زده
جان گريز پايم را
گرفت و
برد!
به چالاكي اين باد
كه عقل آويخته
به تركهاي هستي ام را
رقصاند !
پس
به من مانده
حق بدهيد
كه چشمانم را ببندم
وبرروي اين بند مرتفع
جويدني عالم
را هي
باد كنم!
هي
باد كنم
و آن لحظه فراموش
كه چشمان خيره به عالم
ترسيد و برهم آمد
با شعله اي
به خانه برگردم
و چشم غواصي
را برفرازآن
به دام
بيندازم!

انار راز...


هر چه غير شورش و ديوانگي است

اندر اين ره دوري و بيگانگي است


نفسهايم را کنار مي زني
دعاي کاغذي شعر را
بر گيسوان شعله ور دختر خيال
مي نويسي
با قبيله اي وحشي در سکوت جانم
برهنه
مي رقصي
ودر خاطره اي خاک آلود
آن گريز پاي سرکش را
تا چراغ مرگ
بدرقه مي کني!
هر بارت چنين است اي راز!
مرا روح سرگردان عشق مي نامي
و مادر سوگوار برگهاي خزان زده
من اما در نظم اين قدمها
به فرياد
زير پاي چپ مي مانم!
ديگر نه آدمها را باور مي کنم
که ياد همه اشان به خير!
نه آن روياهايي که کبوتر باز هزار ساله
به آسمان مي فرستاد!
مرا و آن قرينه هاي وسوسه انگيز را باور نمي کنم
آن جيبهاي پر جوز عاشق را!
ترا و آن روزگار خيالي را باور نمي کنم
روزگاري که اگر به ناگه
سربرگرداني
اطلسي ها هم دستپاچه مي شوند!
حالا که هستي ام
دور شدن است از خويش
و برهان نيستي ام
شعله ايست که سايه ها مي افروزند
بگذار بگويم
که من از عاشقي قرينه هاي ترمه
نيامده ام تا اين راه ثانيه کوب را يکنفس
بدوم!
من مستي ام را از سرخي غروب روزگار
به سلامتي دختران شيدا
نوشيده ام
عالمي را يکدور هيچ
چرخانده ام
و پاي گيسويي شعله ور
انار راز
دانه کرده ام!