با باران سیاهی که از زیر مقنعه ات می ریزد
نگاهم می افتد از یادت
null


عکس

با باران سیاهی که از زیر مقنعه ات می ریزد
نگاهم می افتد از یادت
همراه عینکی که چشم گیر نیست و با دست جیبت
نادیده
گرفته می شود

برعکسِ مانتویی تا زانوت که به تنت می آید
نگاهم از یادت
می رود

نوک زبانم هستی
با لب های ساکتت پا به پای زمزمه هام راه می آیی
نفسم روی ابروهات
بند
می کند
و سایه ام روی چشمانت کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــیده می شود

معصومعیتت
روی دست هام راه می رود و زنانگیت درین تصویر
خودش را می گیرد

لاک سفید ...
سایه ی مژه های ایستاده ...
رژ مارکوروز ...
ساعتی سنگین تر از بیگبن ...
نایس آبی ...

ناگهان
با چشم به هم زدنی
در حسرت افتادنت این ور تصویر
یادم از نگاهت می رود
.
.
.
تا از ذهن نگاتیوها پاک نشده ایم
جای مرا برای این عکس خالی کن
اگر دیر شود
روزی
آنقدر لرزش دست می گیریم
که هیچ سایبر شاتی هم نمی تواند
بی چروک
بگیردمان

88.6.31

فکر معصوم

هنوز هم خودت را همراه ابروهایت
نمی گیری
و راز لبخند ژوکوند را در دهانت می گشایی
در تعجبم
با چشم و گوش بسته
لب های ساکتم را چگونه حس می کنی

به هر حال می دانم
تو برایم همسری خواهی شد که از سوسک نمی ترسد
و رانندگیت از غیبت بهتر می شود
می دانم
وقتی از خرید برمی گردی
کیک سیب ات بودار می شود
و در فکرت چیزی جز فمینیسم نیست

من به آن روزی فکر می کنم
که آستین هایم را بالا زده ام
و به موهای پایین آمده ات دست تعارف می کنم
تا هیچ وقت از بلندی آنها
دست نکشیده کوتاه نیایم