تا کی با ید
شوق این زخم کهنه را با چا قوی اشتیا ق و حوصله سا لهای جوا نی
در گهواره فراق تا ب داد




( عا شقا نه )

تا کی با ید
شوق این زخم کهنه را با چا قوی اشتیا ق و حوصله سا لهای جوا نی
در گهواره فراق تا ب داد
طلسم سخا وت را به کدامین گوشه از آبی ا ین آسمان دو خته اند
ا بر ها گریه نمی کنند
و عاشقان در گلوی بغض کرده زمین سو خته اند
تو می گو یی
هما غو شی شبا نه این رنج بیداری را آبستن خواهد شد
و طا قت این همه رو زهای بر باد رفته در دیداری قرار می گیرد ؟

مید ا نم آری میدانم
یک روز هیو لای جدایی میمیرد
با هجوم رها یی دیوار ها بر پوزه فا صله آ وار می شوند
از اند وه و تباهی تنها سرمه ای باقی می ما ند به حا شیه چشم های تو در خا طره من
تا خود را مر ور کنم .

آه
ای سر زمین نفرین شده " قا مت رنج
این من بو دم
بری از دغدغه سیا ست
شیطنت کو چه
نا مه های عا شقا نه
سنگ های ناله شکن 1
تخته ای سیاه در کلاس پنجاه و چهار نگاه 2
همسا یه قلعه ی ها 3
خند ه های مضطرب قهوه خا نه
تمنای فرار در بلوغ و حشت
مستی های شبا نه
آخرین شاهد تخریب میخا نه
و باز این منم د وبا ره
شقیقه ی سپید عشق
کوله باری از رویا های در به در
رد پا یی از کارو ان کوچ
غر یبه ای در دهکده ی جهان
عصای خمیده سفر و یادگار قد یمی چشمک ستاره .

میدانم آری روزگاریست
که به باغ پشت شده و پرده از ایوان کینه دریده اند
جویبار ها خشک شده گلدا نهای خا نگی نیز بوی نفرت میدهند
اما تو یگا نه
بیا تا بگذر یم از هر آن چه بر ما در این عصر خنجر گذشت
این چهره پیری که ما را در خاطر ه آیینه ها مکد ر می کند
نیرنگی بیش از یک دام نیست
د ل من برای یک شعر عاشقا نه تنگ شده است
تو می گویی
آغاز هزار باره قصه ی عشق
زیبا ترین پرواز گریز از این فرجام نیست ؟
بیا تبا نی کنیم
خا نه تکا نی کنیم
اغیار از این د خمه برانیم
در خلوت دیدا ر بیدار بما نیم
عشق که آمد
امنیت حا د ثه با آزاد یست
گریه نفرین میشود
کینه و نفرت می میرند
مذهب و سیاست خلع سلاح شده در موزه های خاطره خاک میخورند
زنجیر ها پوسیده و بند ها رها می شوند
شادی در شعور گل می نشیند
ترا نه ها راه پیما یی می کنند
مکتب ها انسان گرا می شوند
پرنده ها بر فراز قصر های شیشه ای خالی از سنگ تاب می خورند
بوی نان از دست های انسان می تراود
دق البا ب ها لال شده دروازه ها باز میشوند
و تو گیسو هایت را در چشمه سار واژه ها رها می کنی
تا با هم شا نه کنیم .


می دانم آری می دانم
وقتی خا طره ها نای رد پای سفر ندارند
رهگذ ران نمی گذرند
و د شت فا صله با کره می ما ند
هیو لای جد ایی چه د ند ان های دارد
یگا نه اما جدا یی رها یی ست
اگر اندیشه از ریشه تیشه نخورده بود
پا ی سفر در دره های جدایی نمی شکست
و این نگاه تازه در لا بلا ی پلک های کهنه دیروز نمی نشست
اما یگا نه
عشق جغرافیا ندارد
به تیمارش اگر بنشینم با شعری عا شقا نه

عشق که آمد
پر ستو کوچ نمی کند
خواب تعبیر سراب ندا رد
شقا یق کوهستا نی در دامنه ی فصل جد ید با خاک داستا نی دارند
دل بستن قرا ر دادی خواهد شد برای ادامه ی بودن
پرنده دا نه را در قفس جستجو نمی کند
با بها ر که آ میخته شدی
از باران برای رویش گیسو ها یت سهمی دا ری
از اقاقی طراوت باقی
در سبزینه باغ که نشستی قناری به عشق تو شعور سخن دارد
و من دیگر هر گز گوش نخواهم داد به زمزمه ی و حشتنا ک یاد
که اگر در نگاه رنگی ت و فتنه پدیدار شد
روایت حادثه خوانده می شود
عشق من بود باز که در پناه دل سنگی تو پوست کهنه مار شد
فصل به فصل
از تن رانده می شود


نه
هرگز

مهربا نی در یا یست
بی وفا یی را شسته است
لم که دادی بر شا نه رها یی
دست ها یت را می گیرم تا پا به پا بگذ ریم از وحشت خا طره ها
د یگر حتی به تفنگ های چوبی آویخته از شا نه فرزندان این کوچه جدا یی لبخند نز نیم

میدانم آری روزگاریست
که کس در کا سه ی تشنه ی صمیمیت نگریست
و درخت ز یبا ی امنیت در خشکسا لیها یی پی در پی از باغ رخت بر بسته است
اما چه با ک یگا نه
عشق نفسی دا رد جا ودانه
هنوز هم تما م کینه های جهان
شد ت او لین نامه عا شقا نه را ندارند
و قتی کو چه ویار دیدار داشت
و عا شق شدن عجولترین غر یزه انسان بود
می دانم آری سعا د ت
د یرک نا پا یدار خیمه ا یی بود
که طوفان را از ژنده های چادر عبور داد
اند یشه های جهان را جنگ رقم می زند
و دوست داشتن ننگ شده است
من از رسوایی اما پروایی ندارم
بیا و در من گذر کن
د لم برای یک شع ر عا شقا نه تنگ شده است
بیا و دستها یت را
در سینه ی من بی پروا بگشا
تا همسا یه ها هیاهوی قلب را بشنوند
کوچه به تجربه ی تازه فکر کند
از لرزش گام ها نلرزد
تو می گویی چنین دیداری به جها نی نمی ارزد ؟

میدانم خا نه در محا صره نیرنگ است
طا قچه ها شده اند زراد خانه جنگ
روی جنازه گل
باغچه مالامال از شاخه تفنگ
اما باور کن یگانه
حضور بیگا نه ی این کینه و ننگ
در غیبت روزانه عشق است
عشق که آمد
دامنی پر از جنا زه غم ها بیار
تا خلوت آرامش ما ما ندگا ر
و سن و س شرا ب را ندانیم

ما شهر وندان تاریخ ستم به تجربه تکراری قفس خو کرده ایم
بیا تا دو باره به آغاز پرواز نیز باز نگردیم
که ستاره های آسمان زنجیر های آ ویخته
از گردن خاطره های مستعد مستبد ند .

میدانم آری
میریزد از جداره ی تاریک شب
قامت دوباره ی سپید روز
دست های بریده ا ند یشه را تا کجا حمل می کنند
و قتی در تا کستان های ویران شده
توان مست شدن هست هنوز

عشق که آمد
تو نیز می آیی
با سینه ی باز و شیطنت غبار زدایی
جهان خا نه کوچک قبیله انسان است
خانه را در تکرار مصیبت گل باران می کنم
تا تو از در برآ یی
تو می گو یی
وسعت طولا نی چنین رو یا یی
عطش دشت را به در یا یی تبد یل نمی کند ؟
یگان ه در این شبا نه
عشق را باید فریاد زد
وصف مهربا نی مرحمیست بر زخم ها ی درد

می دانم آری
روزگاریست ا نباشته از تنها یی
دیوار ها آ ذ ین شده اند با خشم شمشیر
و طاقتی پیر
که از اطاعت غفلت می کند
مرد می که مقد س نیستند
و انسان از شلاقی که به دست خدا سپرده اند
وحشت می کند .

یگا نه
عشق که آمد
سلا م شاه نشین کلام است
هستی جاری میشود
من و تو در زیر باران شراب
به سن و سال کوتاه حبا ب غبطه می خوریم
پروانه ها غرق در ابد یت به حسن نیت یک مرگ تصا دفی می اندیشند
و خدایان نقاشان ولگرد مهربا نی اند
خون آبی می پاشند به نبض سرخ جهان
عشق که آ مد
...................................................
...............................
....................

Ottawa 1996
پرویز میرمکری
از کتاب باران های متواری چاپ کانادا
1- ناله شکن کوهیست بر فراز شهر بوکان
2- ج اسلامی در یک روز 64 نو جوان را در مدا رس مهاباد اعدام کرد که اکثر آنها یگانه فرزند خانواده بودند .
3- منوچهر و جهان قلعه ای دو انسان زیبا و مبارز میاندوآبی بودند که در مبارزه با ج اسلامی اعدام شدند .