عاشقانه / پرویز میر مکری
تا کی با ید
شوق این زخم کهنه را با چا قوی اشتیا Ù‚ Ùˆ Øوصله سا لهای جوا Ù†ÛŒ
در گهواره Ùراق تا ب داد
( عا شقا نه )
تا کی با ید
شوق این زخم کهنه را با چا قوی اشتیا Ù‚ Ùˆ Øوصله سا لهای جوا Ù†ÛŒ
در گهواره Ùراق تا ب داد
طلسم سخا وت را به کدامین گوشه از آبی ا ین آسمان دو خته اند
ا بر ها گریه نمی کنند
و عاشقان در گلوی بغض کرده زمین سو خته اند
تو می گو یی
هما غو شی شبا نه این رنج بیداری را آبستن خواهد شد
Ùˆ طا قت این همه رو زهای بر باد رÙته در دیداری قرار Ù…ÛŒ گیرد ØŸ
مید ا نم آری میدانم
یک روز هیو لای جدایی میمیرد
با هجوم رها یی دیوار ها بر پوزه Ùا صله Ø¢ وار Ù…ÛŒ شوند
از اند وه Ùˆ تباهی تنها سرمه ای باقی Ù…ÛŒ ما ند به Øا شیه چشم های تو در خا طره من
تا خود را مر ور کنم .
آه
ای سر زمین Ù†Ùرین شده " قا مت رنج
این من بو دم
بری از دغدغه سیا ست
شیطنت کو چه
نا مه های عا شقا نه
سنگ های ناله شکن 1
تخته ای سیاه در کلاس پنجاه و چهار نگاه 2
همسا یه قلعه ی ها 3
خند ه های مضطرب قهوه خا نه
تمنای Ùرار در بلوغ Ùˆ Øشت
مستی های شبا نه
آخرین شاهد تخریب میخا نه
و باز این منم د وبا ره
شقیقه ی سپید عشق
کوله باری از رویا های در به در
رد پا یی از کارو ان کوچ
غر یبه ای در دهکده ی جهان
عصای خمیده سÙر Ùˆ یادگار قد یمی چشمک ستاره .
میدانم آری روزگاریست
که به باغ پشت شده و پرده از ایوان کینه دریده اند
جویبار ها خشک شده گلدا نهای خا Ù†Ú¯ÛŒ نیز بوی Ù†Ùرت میدهند
اما تو یگا نه
بیا تا بگذر یم از هر آن چه بر ما در این عصر خنجر گذشت
این چهره پیری که ما را در خاطر ه آیینه ها مکد ر می کند
نیرنگی بیش از یک دام نیست
د ل من برای یک شعر عاشقا نه تنگ شده است
تو می گویی
آغاز هزار باره قصه ی عشق
زیبا ترین پرواز گریز از این Ùرجام نیست ØŸ
بیا تبا نی کنیم
خا نه تکا نی کنیم
اغیار از این د خمه برانیم
در خلوت دیدا ر بیدار بما نیم
عشق که آمد
امنیت Øا د ثه با آزاد یست
گریه Ù†Ùرین میشود
کینه Ùˆ Ù†Ùرت Ù…ÛŒ میرند
مذهب Ùˆ سیاست خلع Ø³Ù„Ø§Ø Ø´Ø¯Ù‡ در موزه های خاطره خاک میخورند
زنجیر ها پوسیده و بند ها رها می شوند
شادی در شعور گل می نشیند
ترا نه ها راه پیما یی می کنند
مکتب ها انسان گرا می شوند
پرنده ها بر Ùراز قصر های شیشه ای خالی از سنگ تاب Ù…ÛŒ خورند
بوی نان از دست های انسان می تراود
دق البا ب ها لال شده دروازه ها باز میشوند
و تو گیسو هایت را در چشمه سار واژه ها رها می کنی
تا با هم شا نه کنیم .
می دانم آری می دانم
وقتی خا طره ها نای رد پای سÙر ندارند
رهگذ ران نمی گذرند
Ùˆ د شت Ùا صله با کره Ù…ÛŒ ما ند
هیو لای جد ایی چه د ند ان های دارد
یگا نه اما جدا یی رها یی ست
اگر اندیشه از ریشه تیشه نخورده بود
پا ÛŒ سÙر در دره های جدایی نمی شکست
و این نگاه تازه در لا بلا ی پلک های کهنه دیروز نمی نشست
اما یگا نه
عشق جغراÙیا ندارد
به تیمارش اگر بنشینم با شعری عا شقا نه
عشق که آمد
پر ستو کوچ نمی کند
خواب تعبیر سراب ندا رد
شقا یق کوهستا Ù†ÛŒ در دامنه ÛŒ Ùصل جد ید با خاک داستا Ù†ÛŒ دارند
دل بستن قرا ر دادی خواهد شد برای ادامه ی بودن
پرنده دا نه را در Ù‚Ùس جستجو نمی کند
با بها ر که آ میخته شدی
از باران برای رویش گیسو ها یت سهمی دا ری
از اقاقی طراوت باقی
در سبزینه باغ که نشستی قناری به عشق تو شعور سخن دارد
Ùˆ من دیگر هر گز گوش نخواهم داد به زمزمه ÛŒ Ùˆ Øشتنا Ú© یاد
Ú©Ù‡ اگر در نگاه رنگی ت Ùˆ Ùتنه پدیدار شد
روایت Øادثه خوانده Ù…ÛŒ شود
عشق من بود باز که در پناه دل سنگی تو پوست کهنه مار شد
Ùصل به Ùصل
از تن رانده می شود
نه
هرگز
مهربا نی در یا یست
بی ÙˆÙا یی را شسته است
لم که دادی بر شا نه رها یی
دست ها یت را Ù…ÛŒ گیرم تا پا به پا بگذ ریم از ÙˆØشت خا طره ها
د یگر Øتی به تÙÙ†Ú¯ های چوبی آویخته از شا نه Ùرزندان این Ú©ÙˆÚ†Ù‡ جدا یی لبخند نز نیم
میدانم آری روزگاریست
که کس در کا سه ی تشنه ی صمیمیت نگریست
و درخت ز یبا ی امنیت در خشکسا لیها یی پی در پی از باغ رخت بر بسته است
اما چه با ک یگا نه
عشق Ù†Ùسی دا رد جا ودانه
هنوز هم تما م کینه های جهان
شد ت او لین نامه عا شقا نه را ندارند
و قتی کو چه ویار دیدار داشت
و عا شق شدن عجولترین غر یزه انسان بود
می دانم آری سعا د ت
د یرک نا پا یدار خیمه ا یی بود
Ú©Ù‡ طوÙان را از ژنده های چادر عبور داد
اند یشه های جهان را جنگ رقم می زند
و دوست داشتن ننگ شده است
من از رسوایی اما پروایی ندارم
بیا و در من گذر کن
د لم برای یک شع ر عا شقا نه تنگ شده است
بیا و دستها یت را
در سینه ی من بی پروا بگشا
تا همسا یه ها هیاهوی قلب را بشنوند
Ú©ÙˆÚ†Ù‡ به تجربه ÛŒ تازه Ùکر کند
از لرزش گام ها نلرزد
تو می گویی چنین دیداری به جها نی نمی ارزد ؟
میدانم خا نه در Ù…Øا صره نیرنگ است
طا قچه ها شده اند زراد خانه جنگ
روی جنازه گل
باغچه مالامال از شاخه تÙÙ†Ú¯
اما باور کن یگانه
Øضور بیگا نه ÛŒ این کینه Ùˆ ننگ
در غیبت روزانه عشق است
عشق که آمد
دامنی پر از جنا زه غم ها بیار
تا خلوت آرامش ما ما ندگا ر
و سن و س شرا ب را ندانیم
ما شهر وندان تاریخ ستم به تجربه تکراری Ù‚Ùس خو کرده ایم
بیا تا دو باره به آغاز پرواز نیز باز نگردیم
که ستاره های آسمان زنجیر های آ ویخته
از گردن خاطره های مستعد مستبد ند .
میدانم آری
میریزد از جداره ی تاریک شب
قامت دوباره ی سپید روز
دست های بریده ا ند یشه را تا کجا Øمل Ù…ÛŒ کنند
و قتی در تا کستان های ویران شده
توان مست شدن هست هنوز
عشق که آمد
تو نیز می آیی
با سینه ی باز و شیطنت غبار زدایی
جهان خا نه کوچک قبیله انسان است
خانه را در تکرار مصیبت گل باران می کنم
تا تو از در برآ یی
تو می گو یی
وسعت طولا نی چنین رو یا یی
عطش دشت را به در یا یی تبد یل نمی کند ؟
یگان ه در این شبا نه
عشق را باید Ùریاد زد
وص٠مهربا Ù†ÛŒ مرØمیست بر زخم ها ÛŒ درد
می دانم آری
روزگاریست ا نباشته از تنها یی
دیوار ها آ ذ ین شده اند با خشم شمشیر
و طاقتی پیر
Ú©Ù‡ از اطاعت غÙلت Ù…ÛŒ کند
مرد می که مقد س نیستند
و انسان از شلاقی که به دست خدا سپرده اند
ÙˆØشت Ù…ÛŒ کند .
یگا نه
عشق که آمد
سلا م شاه نشین کلام است
هستی جاری میشود
من و تو در زیر باران شراب
به سن Ùˆ سال کوتاه Øبا ب غبطه Ù…ÛŒ خوریم
پروانه ها غرق در ابد یت به Øسن نیت یک مرگ تصا دÙÛŒ Ù…ÛŒ اندیشند
و خدایان نقاشان ولگرد مهربا نی اند
خون آبی می پاشند به نبض سرخ جهان
عشق که آ مد
...................................................
...............................
....................
Ottawa 1996
پرویز میرمکری
از کتاب باران های متواری چاپ کانادا
1- ناله Ø´Ú©Ù† کوهیست بر Ùراز شهر بوکان
2- ج اسلامی در یک روز 64 نو جوان را در مدا رس مهاباد اعدام کرد Ú©Ù‡ اکثر آنها یگانه Ùرزند خانواده بودند .
3- منوچهر و جهان قلعه ای دو انسان زیبا و مبارز میاندوآبی بودند که در مبارزه با ج اسلامی اعدام شدند .
شوق این زخم کهنه را با چا قوی اشتیا Ù‚ Ùˆ Øوصله سا لهای جوا Ù†ÛŒ
در گهواره Ùراق تا ب داد
( عا شقا نه )
تا کی با ید
شوق این زخم کهنه را با چا قوی اشتیا Ù‚ Ùˆ Øوصله سا لهای جوا Ù†ÛŒ
در گهواره Ùراق تا ب داد
طلسم سخا وت را به کدامین گوشه از آبی ا ین آسمان دو خته اند
ا بر ها گریه نمی کنند
و عاشقان در گلوی بغض کرده زمین سو خته اند
تو می گو یی
هما غو شی شبا نه این رنج بیداری را آبستن خواهد شد
Ùˆ طا قت این همه رو زهای بر باد رÙته در دیداری قرار Ù…ÛŒ گیرد ØŸ
مید ا نم آری میدانم
یک روز هیو لای جدایی میمیرد
با هجوم رها یی دیوار ها بر پوزه Ùا صله Ø¢ وار Ù…ÛŒ شوند
از اند وه Ùˆ تباهی تنها سرمه ای باقی Ù…ÛŒ ما ند به Øا شیه چشم های تو در خا طره من
تا خود را مر ور کنم .
آه
ای سر زمین Ù†Ùرین شده " قا مت رنج
این من بو دم
بری از دغدغه سیا ست
شیطنت کو چه
نا مه های عا شقا نه
سنگ های ناله شکن 1
تخته ای سیاه در کلاس پنجاه و چهار نگاه 2
همسا یه قلعه ی ها 3
خند ه های مضطرب قهوه خا نه
تمنای Ùرار در بلوغ Ùˆ Øشت
مستی های شبا نه
آخرین شاهد تخریب میخا نه
و باز این منم د وبا ره
شقیقه ی سپید عشق
کوله باری از رویا های در به در
رد پا یی از کارو ان کوچ
غر یبه ای در دهکده ی جهان
عصای خمیده سÙر Ùˆ یادگار قد یمی چشمک ستاره .
میدانم آری روزگاریست
که به باغ پشت شده و پرده از ایوان کینه دریده اند
جویبار ها خشک شده گلدا نهای خا Ù†Ú¯ÛŒ نیز بوی Ù†Ùرت میدهند
اما تو یگا نه
بیا تا بگذر یم از هر آن چه بر ما در این عصر خنجر گذشت
این چهره پیری که ما را در خاطر ه آیینه ها مکد ر می کند
نیرنگی بیش از یک دام نیست
د ل من برای یک شعر عاشقا نه تنگ شده است
تو می گویی
آغاز هزار باره قصه ی عشق
زیبا ترین پرواز گریز از این Ùرجام نیست ØŸ
بیا تبا نی کنیم
خا نه تکا نی کنیم
اغیار از این د خمه برانیم
در خلوت دیدا ر بیدار بما نیم
عشق که آمد
امنیت Øا د ثه با آزاد یست
گریه Ù†Ùرین میشود
کینه Ùˆ Ù†Ùرت Ù…ÛŒ میرند
مذهب Ùˆ سیاست خلع Ø³Ù„Ø§Ø Ø´Ø¯Ù‡ در موزه های خاطره خاک میخورند
زنجیر ها پوسیده و بند ها رها می شوند
شادی در شعور گل می نشیند
ترا نه ها راه پیما یی می کنند
مکتب ها انسان گرا می شوند
پرنده ها بر Ùراز قصر های شیشه ای خالی از سنگ تاب Ù…ÛŒ خورند
بوی نان از دست های انسان می تراود
دق البا ب ها لال شده دروازه ها باز میشوند
و تو گیسو هایت را در چشمه سار واژه ها رها می کنی
تا با هم شا نه کنیم .
می دانم آری می دانم
وقتی خا طره ها نای رد پای سÙر ندارند
رهگذ ران نمی گذرند
Ùˆ د شت Ùا صله با کره Ù…ÛŒ ما ند
هیو لای جد ایی چه د ند ان های دارد
یگا نه اما جدا یی رها یی ست
اگر اندیشه از ریشه تیشه نخورده بود
پا ÛŒ سÙر در دره های جدایی نمی شکست
و این نگاه تازه در لا بلا ی پلک های کهنه دیروز نمی نشست
اما یگا نه
عشق جغراÙیا ندارد
به تیمارش اگر بنشینم با شعری عا شقا نه
عشق که آمد
پر ستو کوچ نمی کند
خواب تعبیر سراب ندا رد
شقا یق کوهستا Ù†ÛŒ در دامنه ÛŒ Ùصل جد ید با خاک داستا Ù†ÛŒ دارند
دل بستن قرا ر دادی خواهد شد برای ادامه ی بودن
پرنده دا نه را در Ù‚Ùس جستجو نمی کند
با بها ر که آ میخته شدی
از باران برای رویش گیسو ها یت سهمی دا ری
از اقاقی طراوت باقی
در سبزینه باغ که نشستی قناری به عشق تو شعور سخن دارد
Ùˆ من دیگر هر گز گوش نخواهم داد به زمزمه ÛŒ Ùˆ Øشتنا Ú© یاد
Ú©Ù‡ اگر در نگاه رنگی ت Ùˆ Ùتنه پدیدار شد
روایت Øادثه خوانده Ù…ÛŒ شود
عشق من بود باز که در پناه دل سنگی تو پوست کهنه مار شد
Ùصل به Ùصل
از تن رانده می شود
نه
هرگز
مهربا نی در یا یست
بی ÙˆÙا یی را شسته است
لم که دادی بر شا نه رها یی
دست ها یت را Ù…ÛŒ گیرم تا پا به پا بگذ ریم از ÙˆØشت خا طره ها
د یگر Øتی به تÙÙ†Ú¯ های چوبی آویخته از شا نه Ùرزندان این Ú©ÙˆÚ†Ù‡ جدا یی لبخند نز نیم
میدانم آری روزگاریست
که کس در کا سه ی تشنه ی صمیمیت نگریست
و درخت ز یبا ی امنیت در خشکسا لیها یی پی در پی از باغ رخت بر بسته است
اما چه با ک یگا نه
عشق Ù†Ùسی دا رد جا ودانه
هنوز هم تما م کینه های جهان
شد ت او لین نامه عا شقا نه را ندارند
و قتی کو چه ویار دیدار داشت
و عا شق شدن عجولترین غر یزه انسان بود
می دانم آری سعا د ت
د یرک نا پا یدار خیمه ا یی بود
Ú©Ù‡ طوÙان را از ژنده های چادر عبور داد
اند یشه های جهان را جنگ رقم می زند
و دوست داشتن ننگ شده است
من از رسوایی اما پروایی ندارم
بیا و در من گذر کن
د لم برای یک شع ر عا شقا نه تنگ شده است
بیا و دستها یت را
در سینه ی من بی پروا بگشا
تا همسا یه ها هیاهوی قلب را بشنوند
Ú©ÙˆÚ†Ù‡ به تجربه ÛŒ تازه Ùکر کند
از لرزش گام ها نلرزد
تو می گویی چنین دیداری به جها نی نمی ارزد ؟
میدانم خا نه در Ù…Øا صره نیرنگ است
طا قچه ها شده اند زراد خانه جنگ
روی جنازه گل
باغچه مالامال از شاخه تÙÙ†Ú¯
اما باور کن یگانه
Øضور بیگا نه ÛŒ این کینه Ùˆ ننگ
در غیبت روزانه عشق است
عشق که آمد
دامنی پر از جنا زه غم ها بیار
تا خلوت آرامش ما ما ندگا ر
و سن و س شرا ب را ندانیم
ما شهر وندان تاریخ ستم به تجربه تکراری Ù‚Ùس خو کرده ایم
بیا تا دو باره به آغاز پرواز نیز باز نگردیم
که ستاره های آسمان زنجیر های آ ویخته
از گردن خاطره های مستعد مستبد ند .
میدانم آری
میریزد از جداره ی تاریک شب
قامت دوباره ی سپید روز
دست های بریده ا ند یشه را تا کجا Øمل Ù…ÛŒ کنند
و قتی در تا کستان های ویران شده
توان مست شدن هست هنوز
عشق که آمد
تو نیز می آیی
با سینه ی باز و شیطنت غبار زدایی
جهان خا نه کوچک قبیله انسان است
خانه را در تکرار مصیبت گل باران می کنم
تا تو از در برآ یی
تو می گو یی
وسعت طولا نی چنین رو یا یی
عطش دشت را به در یا یی تبد یل نمی کند ؟
یگان ه در این شبا نه
عشق را باید Ùریاد زد
وص٠مهربا Ù†ÛŒ مرØمیست بر زخم ها ÛŒ درد
می دانم آری
روزگاریست ا نباشته از تنها یی
دیوار ها آ ذ ین شده اند با خشم شمشیر
و طاقتی پیر
Ú©Ù‡ از اطاعت غÙلت Ù…ÛŒ کند
مرد می که مقد س نیستند
و انسان از شلاقی که به دست خدا سپرده اند
ÙˆØشت Ù…ÛŒ کند .
یگا نه
عشق که آمد
سلا م شاه نشین کلام است
هستی جاری میشود
من و تو در زیر باران شراب
به سن Ùˆ سال کوتاه Øبا ب غبطه Ù…ÛŒ خوریم
پروانه ها غرق در ابد یت به Øسن نیت یک مرگ تصا دÙÛŒ Ù…ÛŒ اندیشند
و خدایان نقاشان ولگرد مهربا نی اند
خون آبی می پاشند به نبض سرخ جهان
عشق که آ مد
...................................................
...............................
....................
Ottawa 1996
پرویز میرمکری
از کتاب باران های متواری چاپ کانادا
1- ناله Ø´Ú©Ù† کوهیست بر Ùراز شهر بوکان
2- ج اسلامی در یک روز 64 نو جوان را در مدا رس مهاباد اعدام کرد Ú©Ù‡ اکثر آنها یگانه Ùرزند خانواده بودند .
3- منوچهر و جهان قلعه ای دو انسان زیبا و مبارز میاندوآبی بودند که در مبارزه با ج اسلامی اعدام شدند .