بر تخته‌سنگ ساليان و سنگ بعدازظهر و خاكستر
موهايم را تكه‌تكه بريدم
مابقی را زير پوسته‌ی برنزم چسباندم
سايه‌ای زيتونی پوستم را پُر كرد


...

بر تخته‌سنگ ساليان و

بر تخته‌سنگ ساليان و سنگ بعدازظهر و خاكستر
موهايم را تكه‌تكه بريدم
مابقی را زير پوسته‌ی برنزم چسباندم
سايه‌ای زيتونی پوستم را پُر كرد
زنگوله‌ای به سر كشيدم كه رنگ آن را بلد نبودم
با باريكه‌ای غبارآلود و گوشتی شروع كرديم
در آغاز شامگاه پاها را سرانديم
زباله‌دان كاج بر گردن باريكمان سنگين شد
قدمان در چمنزار لجن پايين آمد
چخماقِ گونه‌ها تن كوتوله را روشن می‌كرد
با پلكهای خاكستری در روزنه‌ای دراز بر زانوی كج خود گيج و زيبا ايستاديم.

***
و در لفافه كمی به سنگهای بعدازظهر زُهره
و زنگولكهای بی‌زبانه‌ی خود انديشيديم.
ما زيباترين كسانی هستيم كه تا صبح
به شكافهای خشک آسمان خواهيم نگريست
و در گلبوته‌های خنک ستارگان خواهيم خفت.
زوركی رنگهای زنگوله و زنانه
و رمزهای خود را ساختيم.
با نوكهای خاكی
سرابهای سرسری زمان را
شكافتيم. زود شكافت
و جويبار جرقه‌های مرده
بی‌پرده لفتش می‌داد
تا سر به هم بگذاريم.
و پای كاج از همه چيز پُر شد.
خاك نه سياره بر سرمان ريخت.
چه قشنگ و مَشت
بر كَفشَكهای نقره‌ای
خودمان می‌لغزيم.

***
موهايم را هر چهارشنبه‌سوری قيچی می‌كردم
در زنبيل استخوانی به جويبار می‌بردم.
وقتی دريچه را ببندم آيا كسی ديگر
از پلکان سنگهای سوخته بالا خواهد آمد؟
لاله‌ای زخمی بر دهانم خواهد سوخت
آن را هر كسی خواهد پسنديد.
لادنی خشكه بر ميز منتظر خواهد نشست.
چهارشنبه‌ی بعدی كيسه‌ای از پرندگان گمگشته باز خواهد رسيد
و سبدهای نيمه‌سوخته از هم خواهند بريد.
استخوانهای شاعر بر كاشيهاي امامزاده در هم خواهند ريخت.
استخوانهای شاعر شايد دوست دارند در بين راه
بر نقاب مؤنثِ چدنی رَپ‌رَپه‌ای حک كنند.
وقتی جوی براده‌های زردنبو به زانوی كجمان برسد
و يک خاک‌انداز اخگر آسمانی از دريچه‌های كاج
بر چهره‌مان بپاشد، می‌ترسم
با ابروان كوتاه و رگهای هرز در پشت گردن
بيرون از دريچه‌ی رنگ و بَزَك به هيچ جای ديگري باز نگردم
……….

اندوه گیوم آپولینر

این تاج خونین گیوم آپولینر است که تا ابد بر سرم می‌سوزد.
پشت به پارکی شبانه رودرروي بیمارستان قوز کردم
تا هر چهار پروانه‌ی برقی که تا به حال نایستاده‌اند
کله‌ام را حفر کنند و اگر شب به خواب رفتم
جیرجیرشان در تارهای کفک‌زده
سروتَهَم کنند. و عصایم را
با گامهای غمناک بر جلبکهای حوض
خواهم سراند. دوست عزیز، وقتی مرا می‌بینی
از جیبهای آرتور رمبو و به‌ویژه کله‌ی پرستاره‌ی
گیوم آپولینز در باغچه بپرس.

***
گلهای زراندود و سبزیها در پرتو باران آب شدند. در خواب دیدم یکهو
پرنده‌های جورواجور پر شدند از ریشه‌های سرزده‌ی گلدان به جا مانده.
با کیسه‌های شعله آهسته بیرون بیمارستان جلو ایستگاه ایستادم.
تلاش کرده‌ام به هوا بپرد گلدان اما امسال پرید و
در سرم می‌سوزد تا ابد صورتهای پیکاسو.
دوست عزیز فراموش نکن گیوم آپولینر را.

***
در یکی از خشتها ایستاده بودم.
نیم‌تنه‌ام می‌خواست توی عکس بیفتد.
رنگ‌ورویم آتشین و چخماقی بود
به رنگ باد و خاکهای بعدازظهری در شهرستانی شورشی.
نخها و گوشتم درست مال آن سالهاست.
آن دو پروانه‌ی قرمز آن قدر در گونه‌هایم چرخیدند
که یکهو وقتی تاریکی گردنم را خم کرده بود
و سینه‌ام نیمه‌مرده به پایین کش می‌آوردد
تو گویی در حمامهای بی‌امید پابلو پیکاسو
کیسه‌های کم‌رنگم از پایین سرد شده بودند.
و هنوز نثر رمبو به برگچه‌ی خیس نریخته بود.
آن شب با عجله دراز کشیدم توی کوره‌پزخانه.
وقتی خوب حفره‌ام باز شد
و پله‌های بیمارستان و گربه‌ها روشن شدند و
هَمَهم غصه‌دارشان را شنیدم
باشتاب رمبو را از اول تا آخر زمزمه کردم.
با سرانگشتانم که کند بودند، بدون اشتباه
دو سه تار گلدان را پیچاندم.
اکنون با همان شلوارک در خشت نشسته‌ام
آن روز همه‌شان توی حیاط بودند سگ و سوتک
سپیدار و زورق و مست.
چند سال هر کدام فصلی بود با آنها گذراندم.
اکنون همین جا ایستاده‌ام زیر ریشه‌ی خشت
تا یکی از پسکوچه‌‌های سگجان را دشنام دهم.
دیگربار در کله‌ی خود چنبره زده‌ام.
و هر شب پس از رمبو و پیکاسو
تاجم را جلو پروانه‌های آهنین می‌کوبم.
من خوب یادم هست غصه می‌خوردم و کله‌ام می‌افسرد.
حوض مغناطیس و آبیهای پیکاسو در هم آمیخت
و با نیزه‌های تاج دوباره بر حوضچه عصا زدم.
امروز پس از آنکه بار آخر سیمهای گلدان را چسبیدم
دوباره ستاره‌ای غمناک در گردوخاک آتشین تپید.
دوست عزیز فراموش نکن هیچ کدام را
آرتور رمبو و گیوم آپولینر را
گو اینکه به سن و عقل تو دردناک است
سگ و سوتگ در سرت سوت بکشند.
کیسه‌ی آبدار را زیر سپیدار گرفتم.
تارهایم را ستردم و برقها رفتند.
پروانه‌ها هولکی ریختند توی حیاط
هیچی نکردند تا صبح. سپیده‌دم هولناک است.
به لهجه‌ای کج میومیو کردند اما سوت بود.
این بار اشتباه نکن دوست عزیز
برگرد بر سر تاج.

***
موها را بالا کشاندم
اندوهناک به کله‌ام نگریستم
چارزانویم می‌چرخید و تراشیده می‌شدم.
پره‌های پرنده به‌ روشنی می‌افتادند.
آن گاه با صورت زل زدم به همان دو پروانه
که قبلاً در شب چهار پر فلزی بودند.
یواشکی به آنها سوت زدم در حفره‌ام
به قیهای سیاه بی‌چشم.
کیسه‌ام پر بود از رنگ و تپ‌وتوپ
و به سگ و سوتگ تکیه زده بود.
گرم و پرخون به بستر کهنه بازگشتم.
...
ahmadi_shapur@yahoo.com