شعری از مینو نصرت تقدیم به شهر نوش پارسی پور
بعد از پدر
تبر درختان را خورد
چوپان نی نزد
...
اگر
عشق را نمی شناسیم
نه اینکه از لیلی بوئی نبرده ایم
مجنون را نیاموخته ایم
ای کاش میدانستم
خاتون اول
به جادوی کدام شوق
تنگ خویش را شکست
ازکتاب Øوا صدایم Ù…ÛŒ زنند نام من لیلی ست .
......................................
تقدیم به شهر نوش پارسی پور
میان ماو پرندگان مترسک ها ایستاده بودند
گندم زارهامان یک تنور مانده به آسیابان
بر گلوی سایه ها می ریخت
در برودت چشمانشان
شیردر پستان گاو ها می ترشید
و آسمان تکه تکه رنگ آبی اش را می باخت
بعد از پدر
تبر درختان را خورد
چوپان نی نزد
چوب دستی اش سگ هارا خانه به خانه واق کرد
در گرگ و میش
از غاری به غاری دیگر
میان مادیان های بور و باران آتش زنه ها
چهره ی مادرانمان گم شد
نخستین کوزه را که آب برد
دانستیم زیر باران نباید راه رÙت
معلق میان شرق و غرب
از پستان آهنی جهان آویزان ماندیم
Ùولاد نبودیم
مرگ در ما آبدیده شد
تاریکی های جهان مارا آبستن شاهزاده ی رویاهامان کرد
برای قامت مترسکی اش لباس دوختیم
زره آهنی اش را برق انداختیم
قرار نبود سرمان را بالا بیاوریم
قرار نبود در غمزه ی چشمان عروسک ها
غاز های گرسنه ی مان بچرند
از یاد بردیم
خاطرات گوشتی استخوان های شکسته ی مان را
خیره به اÙÙ‚ÛŒ از دود
Ùولاد در دهان Ùˆ دلمان آب شد
وهیولاها Øضور خود را اعلام کردند
جهان شبیه عربده ای مست
Ùتیله ÛŒ Ù‡Ùت سر خشمش را اÙروخت
خانه ها ویران
خیمه ها آتش
کشته هایش ما
اسیرانش ما
Øاشیه ÛŒ دامن هامان مین دوزی شد
زمین که زیر پای کودکانمان راخالی کرد
دانستیم
میان مترسک ها و ربات ها
هیچ دهانی به گندم نمی رسد
با گرسنگی Ùربه مان
درنقطه ای از اÙÙ‚ Ú©Ù‡ قعرش Ù‚ØØ·ÛŒ تازه ای Ù…ÛŒ جوشید
ذوب شدیم
و آب آدمک های گلی را شست
نه Ù…Ø³ÛŒØ Ù†Ù‡ Øتی مجدلیه ای
تا با صدایی بلند خود را دکلمه کند
دنباله ی دامن باد شدیم
چراغ های آبی جهان را اÙروخیتم
و سکوت
آخرین سرزمینی بود Ú©Ù‡ ÙتØØ´ کردیم
مینو نصرت آذر88