حالا هرضربی که با هم شنیده بودیم
از این راه رفتن
که ازدست ِهندسه دررفته است


...


می بینمت ستاره به ستاره


یار ِمشق های به جای هم نوشتن وُ

دوچرخه های دوترکه

درکوچه های غبارهای ننشستن!

این پاییزِ بی مِهروُ

این همه مداد رنگی سوخته را

من باید کجا جا بگذارم

تا هرچه بوزنند نتوانند

که خاک روی این صدا بپاشند

وقتی که حنجره ام گیر داده که بخوانَد

« یاردبستانی من !»

کیف ِ پُرازشکستن ِصدای شاخه های تر

کوله ی پرازترانه های چیده ازلبِ کولی

حالا که در کمترین جا

تمام ِآسمانم شده یی

باید که صوت به صوت بخوانمت

باید که ستاره ستاره ببینمت.

دیگرآخِرخرابی هم می خندد

که کمی ازمن

آبادترمانده است.

چنانم که تب را

با من پاشویه می کنند.

وچنان ترم

که آتش تا نچاید

کنارِدست من، دست به هم می ساید.

حالا هرضربی که با هم شنیده بودیم

از این راه رفتن

که ازدست ِهندسه دررفته است

سکندری می خورد.

یاردبستانی من!

این تکه ی ترانه را

به آب های سرکش سپرده ام

تا بشود با جاشوهای عاشق کنارآمد

وقتی که پاروهای شان

هوا می گیرد که به سیم آخربزند.



نصرت الله مسعودی