خنیاگری /Ù…Øمود کویر
-آهای! نقال نقل های رÙته از خاطر! Ø¢ÛŒ!
نای Ù‡Ùت بند نقره کوب شاد
زخمه های تار
هل هل دÙ
...
خنیاگری
نقل هوشیدرماه
زخمه می زد زرد
باد غوغاگر
به تنبور درخت درد.
آخرین برگ درخت از ترس
برکبود خاک می رقصید.
گرگ گویی چند گز آن سو ترک
از اجاق سرد
تلخ می‌خندید.
پیر خنیاگر
نقال نقل های پهلوانی
پیرزادی از تبار زاد سرو مرو
بر کنار چایخانه ی خالی و متروک
بی چمیدن های بید Ùˆ Ú†Ù‡ چه‌ی آب Ùˆ بغبغوی Ú©Ùتران مست
پشت کنده‌ی زانو
Øصار بسته‌ی بازو
بر سکوی ساکت و مایوس
جا خوش کرد.
اÙسار کهربر شانه
بی کولبار مخمل زردوز
بی ترمه قبای کهنه اش بر دوش
بی پریشان ململ دستار بر سر
Ùˆ بی پاپوش Ù‡Ùتاد Ùˆ دوبند از چرم سرخ ساغری، پاها.
تنها، کودکی تنها تر از ماه شبی ابری
گرد میدانچه
سوار نی
-در خیالش رخش Ùرخ Ù¾ÛŒ-
چشم بر نقال
آشنای پیر سال٠پارسال و سال های پیر.
-آهای! نقال نقل های رÙته از خاطر! Ø¢ÛŒ!
نای Ù‡Ùت بند نقره کوب شاد
زخمه های تار
هل هل دÙ
پر پر بربت
بربت سینه کبوتر؟
کو؟
کو کو؟
- بربت سینه کبوتر
رگ رگش را دردها از هم درید.
نای Ù‡Ùت بند نقره کوبم را
گلو گویا برید.
مانده تنها اندکک
ازهق هق تلخ قناری
های های هدهد و
زار زار قمریان دربدر.
آری!
-سرمه ی شیرازی و سرخاب یزد و مشک دانه‌ی قندهار
عنبرسارا
برای ما
نیاوردی چرا؟
نار و نارنج وترنج وبه! سیب و دستنبوی دست یار چه؟
نقل های بید مشک و سنجد و عناب چه؟
-ها!همین ها! مانده در این کوله بار مخمل زرکوب :
عینک و انگشتر ی نقره.
مدادو دÙترو یک مهره‌ی شطرنج، از خمیر نان.
آبی یک پیرهن.Ú©ÙØ´ÛŒ کتانی. بسته ای سیگار. یکصد Ùˆ Ù‡Ùتادوچند تومان Ùˆ چند.
- چای دارچین و قل قل قلیان و نقل رستم و سهراب چه؟
این سماور مانده در این چای خانه
سر شکسته، ساکت و خاموش؟
سهراب!خنجر!خاک؟
گنج خانه! نوشدارو؟
رستم! سر به زانو؟
تهمینه! وای گیسو؟
کاووس! بر سریر مرمر و الماس ؟
بر اریکه‌ی زر؟
...
ناگهان نقال پیر سالیان دور از جا خاست
چوبدستش گرد سر گرداند
Ú©ÙˆÙت ک٠بر Ú©Ù
خروشی بی امان سر داد
گویی از ژرÙای غاری بر ستیغ کوهی از اÙسانه Ùˆ اÙسون
پهلوانی پیر
آخرین تیر
از کمان Øسرت Ùˆ امید
می دهد پرواز.
چشمه ای ناگاه
از کمین صخره‌ای ستوار
می جهد بر کوه:
آخر شهنامه را تومار دارم من!
کهنه توماری نوشته بند تا بندش به مشک Ùˆ زعÙران Ùˆ اشک
آری! آخر شهنامه!
آی!
خبر این است
اژدهای شش چشم اهرمن چهر سه پوزه
آن مار خوار
آن دیو سر
از غار کبود خویش
چون دود
چونان باد
آن جادو! آن دروند!
برآمد بار دیگر! های!
Ø®Ùتگان خسته Ùˆ خاموش
غرق در کابوس کیکاووس
اولاد هراس و ترس!
از آن پس...............
(از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
یکایک ز ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگÙتند راه
شنودند کانجا یکی مهترست
پر از هول، شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضØاک روی
به شاهی برو Ø¢Ùرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
Ú©ÛŒ اژدهاÙØ´ بیامد Ú†Ùˆ باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد)
نقال نقل های Ø´Ú¯Ùت Ùˆ به یاد مانده، سینه به سینه، پشت در پشت
منتشا در مشت
دندان Ùشرده به دندان
چندین واژه از بن دندان به لب کشید Ùˆ چنین Ú¯Ùت:
(نهان گشت کردار Ùرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد، جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرÙتی سخن جز به راز)
علم های همهمه در باد پیچید و به غوغا شد.
باد
مشتی خاک
بر دهان دریچه کوبیدو
چندین دریچه بال بر بال Ùˆ شعله ÛŒ ترسان چندین چراغ، به آخرین Ù†Ùس قد کشید Ùˆ پرپر نور وآه. شب آهی کشید.
پیر خنیاگرخمید و دستی نهاد به کاسه خانه‌ی زانو و قد کمانه کرد و به بالا شد.
Ù†Ùس Ú†Ùˆ باز سپیدی از آشیان سینه رها کرد Ùˆ خروشی دگر باره روان کرد Ùˆ غوغاگران غریب از کوچه‌های هراس پا پس کشیده Ùˆ دوباره هجوم آوردند.
اینک
از پس چندین و چند هزار و چند
ز خواب مرگ جسته
دیو مردم کش
دیودشمن کیش
آن بنÙرین
تخم Ù†Ùرت.
دیو دروند دروغ و داغ بر پیشانی از ت٠کینه
دیو دیرینه.
Ùˆ Ù…ÛŒ گردد سپاه خوÙ
سپاه خشم
از این بام، بر آن در
از این در، بر آن بام
به هر کوی و خیابان
نه تنها اژدهایی بر دوکتÙØ´ دارد این ضØاک
که انبوه سپاهش
هر کدامی مار
چشمان، مار
دندان، مار
گله گله مار
چله چله مار
و جوانان من
کدام و چند
خورش از مغز و از جان جوانان می کند این مار
نداند به جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
هان! بساط پهلوانی را شکست و بست و در هم هشت
Øکیم توس را
دÙتر Ùˆ دیوان Ùرو پیچید.
همان دÙتر همان دیوان همان تومار
که می خواند و همی خواند و دیگر بار هم برخواند و بر می خوانم اینک من:
(همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همی‌داد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بی‌آب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت بپراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یاÙتندی به ا روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زØÙ„ برشدی تیره دود
هم آتش بمردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
Ùتادی به میدان او یکسره
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
Ùرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمکاره‌‌ای
پدید آید و زشت پتیاره‌‌ای
نشان شب تیره آمد پدید
رگ روشنایی بخواهد برید)
رگ. رگ. رگ بران
تازیانه.تیغ و تسمه!
سیصد تازیانه اش بزنید!
آی! ایا! ای! اینجاباب الطاق بغداد و این پیراهن منصور!
این بوریای آتش گرÙته‌ی عین القضات Ùˆ این دروازه های بی شرم Ùˆ نانجیب کجا؟ ! شیخ شهاب Ùˆ هنگامه‌ی گلو بریدن عشق.
نسیم آوازهای نسیمی! های ی ی ی ی!
دمی استاد
نگه را چار سوی چارتاق چای خانه
گرم گردانید
تکیه زد بر نرده های ماه
چون اناری سرخ
ترک برداشت
سروا کرد
صدا برخاست
گویی از ژرÙای چاهی بی کبوتر
و یا نه توی تاریک قناتی خشک:
(تبه شد همه رنج‌های دراز
شده ناسزا شاه گردن Ùراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج Ùˆ نه زرینه Ú©ÙØ´
نه گوهر نه اÙسر نه بر سر درÙØ´
برنجد یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش کسی‌ننگرد
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لا٠آرد Ùˆ Ú¯Ùت ÙˆÚ¯ÙˆÛŒ
کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز Ù†Ùرین ندانند باز Ø¢Ùرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر
شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند ÙˆÙا
روان Ùˆ زبانها شود پر جÙا
از ایران واز ترک واز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخن‌ها به کردار بازی بود
همه گنج‌ها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
چنان Ùاش گردد غم Ùˆ رنج Ùˆ شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره‌ و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار بد آراسته)
پیر خنیاگر تکید اینجا
بر چارچوب پوک درگاه شکسته
باد در دهلیزهای بسته، اÙتاد از Ù†Ùس، خسته
آسمان برچید
پرده ÛŒ Ùیروزه کوب نقره باÙØ´ را.
کودک تنها
در میان Øیرت Ùˆ اما
از خم میدانچه
هی زنان بر مرکبش نی
دور می‌گردد.
در خیالش خیل اسبان پریشان کاکل مغموم
بی رکاب نقره کار و بی لگام چرم
هر کدامی
نعش سهراب و سیاوش می‌برد گویا.
سیلی باد است و
چندین چکه اشک وآستین شب.
پیر خنیاگر به ناگاهان
می جهد بر پشت اسب خویش
چنگ در یال بلندش می‌زند چون شیر
تا پیشانه‌ی میدان
تک و تا و سم و هی های و هویی مست
چوبدستش همچو شمشیری به چرخاچرخ
و می ترکد خروشش
چو بغض کوه، چون تندر!:
آی! کجا!
آخرین امید!
نی سوار من!
نقل!
توماری دگر دارم!
ماه هوشیدر!
آی! ماه هوشیدر!
هزاره‌ی ترس آمد سر.
کار،دیگر شد.
روزگار Ø®Ùت Ùˆ خواری ما سر شد.
آی! کو بهرام ورجاوند!
رستم و تهمینه و سهراب!
زال و رودابه!
گیو و گودرز و پشوتن!
شور دیگر شد.
خاک ایرانشهر
کشتزار صدهزاران هم چو رستم شد.
نماند تا ابد ضØاک
دیو آدمی خواره
پیر پتیاره.
بگو: باد!
بادا باد!
دوباره، صد هزاران بار باره!
درÙØ´ کاوه بر دوش دلیران.
پهلوانان جوانبخت بلند آوازه ی ایران
جوانان! کودکان!
مردان! زنان! شیران! پلنگان!
برآمد ماه هوشیدر!
چراغ عشق بر ایوان هر خانه بر آویزید
Ú¯Ù„ آتش به هر بامی بر اÙروزید
دهل کوبید و بر نقاره بنوازید.
نقل تازه ای دارم
نقل هوشیدر!
...
کودکان، آهسته آهسته
از خم خاموش هر خندق
از نهÙت کوچه‌های هول
از میان هلهله‌ی دهلیزهای باد
طبل کوبان
هم سوار نی
-مادیان شیرمست شاد Ùرخ Ù¾ÛŒ-
پیش می‌آیند.
پیر خنیاگرخروشش می شود جاری
چونان جویباری! رودباری! نهر!
بر تمام خاک ایرانشهر:
نقل تازه ای باید
نقل هوشیدر!
***
نقل است Ú©Ù‡ چون دیوان ژولیده موی اهریمن روی، از تخمه‌ی خشم، از تبارنÙرین Ùˆ از نژاد Ù†Ùرت، ایرانشهر بگیرندو ضØاک سه پوزه‌ی شش چشم، آن دروند، از بندخویش در دماوند، بگریزد Ùˆ بر این سرزمین بتازد، پس هوشیدرماه برخیزد Ùˆ گرشاسب Ùˆ دیگر پهلوانان Ùˆ دلیران ایران را برانگیزد Ùˆ او را از میان بردارد.
بابك نوشت