بتو گفتم آن پیرهن گل سرخی
که تو دیدی بر تن من اول بار
سالها آویخته بر دیوار است



پیرهن گل سرخی
مهناز بدیهیان

خسته تر ازباغ درخت انگور
سالها منتظرجرعه ی ناب
جای پایم نفس صد صخره ی سنگ
نفسم مثل یک آیینه پاک

بتو گفتم خبرم کن اگر از ماه رسد مرحمتی
اگر آفتاب کند لطف بتابد به شبی

بتو گفتم آن پیرهن گل سرخی
که تو دیدی بر تن من اول بار
سالها آویخته بر دیوار است
راستی آن رژ لب را که تو گفتی زیباست
بی تماشای تو عمریست که روی لب من خندان است
و آن جعبه ی خاتم هدیه ی روز بهار
باز هم یاد آور آن روز عجیب رفته است

می پرسم فرصتی مانده که من
سینه ام چاک با آن گل فیروزه آویخته از مرمر سنگ
موهایم باز، با نگاهم شرقی
رژ یاسی رنگ بر روی لبم
آن لباس گل سرخی بار دگرروی تنم
با صد دلهره در پای درخت انگور
منتظر بنشینم که تو با یک جام شراب برگردی؟