و تو در نشیمنگاهت ،
تنها ناله استخوانها را باور می کنی


...


27

رهایی

کلمات را رها کن

و خودت را در آیینه بنگر

که با بندی نامرئی،

صورتت را پوشانده ای

نقابت را بردار ،

و لبخند های پنهانت را

در هیجان روزها بکار

دلت را خوش کن به رودی آرام،

که از فضای چشمانت می گذرد

و تو را به آغوشی دردناک دعوت می کند

دستانت را ببند به درختی پیر،

و سیبهای کِرِم خورده در بغل زمین را

روی پیراهن حریرت بتکان

صداها بلند تر ،

و تو در نشیمنگاهت ،

تنها ناله استخوانها را باور می کنی

رهایشان کن

و سوگند خو ر به تکرار زمین

که هرگز ترکش نکنی

خودت را بسپار به جبرجیرکی کبود،

که از بغل آشپزخانه سرک می کشد

و یا مهتابی اتاقت،

که از ترس شب پره ها کم نور شده

برهان خودت را

از معاشقه میان ماه و خورشید

و آرام بغل مترسکی پیر بخواب

تا باور کنی خواب کلاغها چه قدر تلخ است