رهایی /آزاده دواچی
و تو در نشیمنگاهت ،
تنها ناله استخوانها را باور می کنی
...
27
رهایی
کلمات را رها کن
و خودت را در آیینه بنگر
که با بندی نامرئی،
صورتت را پوشانده ای
نقابت را بردار ،
و لبخند های پنهانت را
در هیجان روزها بکار
دلت را خوش کن به رودی آرام،
Ú©Ù‡ از Ùضای چشمانت Ù…ÛŒ گذرد
و تو را به آغوشی دردناک دعوت می کند
دستانت را ببند به درختی پیر،
Ùˆ سیبهای Ú©ÙرÙÙ… خورده در بغل زمین را
روی پیراهن Øریرت بتکان
صداها بلند تر ،
و تو در نشیمنگاهت ،
تنها ناله استخوانها را باور می کنی
رهایشان کن
و سوگند خو ر به تکرار زمین
که هرگز ترکش نکنی
خودت را بسپار به جبرجیرکی کبود،
که از بغل آشپزخانه سرک می کشد
و یا مهتابی اتاقت،
که از ترس شب پره ها کم نور شده
برهان خودت را
از معاشقه میان ماه و خورشید
و آرام بغل مترسکی پیر بخواب
تا باور کنی خواب کلاغها چه قدر تلخ است
Ùرشته پناهی نوشت