می ارزد به تنت ستاره بکارم
و با تنم بزنم به دریا
تا جزیره به زنم برسم


......
« تولّد »

آغاز می شود
از دلی که تا شعر نگرید آرام نمی گیرد
از نیمه های من به نیمه های تنت

با سری میان روسریِ ِ شب
می ارزد به تنت ستاره بکارم
و با تنم بزنم به دریا
تا جزیره به زنم برسم
بگویم : « شعر» ، بگوید : « زندگی »
اصلا ً بگذار بگویند : « شعر برایت آب ونان نمی شود »
که از کولی ترین چشم ها زاده ام
پسری که به باور تولّد نرسید
و در لحظع ای که جنین شکل می گرفت
دست و پا زده
با شعر ترکیبش به هم می زد

لحظه ای که زن مقدس بود و
چون روحی از نیمه های خدا
بر تنی که فرشتگان را به سجده می نشست
و ابلیس مغرور را نه بر آتشش می سوخت
زن ؛
رنج خلقت بشر!
مرد را به درد
مرد را به درد زایش نشست
و کودک در بطن رستن می شکفت
چون گلی به فصل بهار
وقتی کسی زخم زبان ها را به دل می شوید
آدمی شرم از گناه نمی کند
و بی شرم گناه می کند !
زمین چون نگاه تبداری ست
آدمی ماهی بیداری ست
که دریاها بلوغش را به ساحل می برند

وقتی خدا از مساحت جهان وسیع تر بود
و من جنینی کوچک
که دررحم مادرم شعر می گفتم
و شب دنیا را در چشمم خفته می خفتم
دنیا را شب در مشتم بسته می گفتم:
« آغازمی شود از دلی
که تا شعر نگرید آرام نمی شود »

انسان در بطن ِخودش می شکفت
که شعر آغاز شد
آنگاه آدمی به خلقتش بالید
و جهان به یکباره در اوج شد!


شعری از سعید آژده