آنان را رها میکنی
سایه هایی تلخ
با دندانهای مطلا


......
زمین خسته
عصایت را برمیداری
باران و نسیم را جمع میکنی
و در چمدانت میگذاری .
شبنم به شب نشسته را
آبشاران و گندمزاران را نیز
بر دوشت .

فراموش نکن اما زمین خسته
مچ بند سبزت رانیز با خود برداری
سبزه زارانت را میگویم.

پس مردگا نت را میشماری
و بر پشتت میگذاری
وبه کهکشانی که هرگز ندیدیش
به تبعید میروی .

آنان را رها میکنی
سایه هایی تلخ
با دندانهای مطلا
که با برج ها واسکله ها
در هوا موج میزنند .

ببین خدای شرمنده شان نیز
در های آسمانش را بسته است
تنها جهنم باقی میماند از برایشان
آتش نشانی هایت را نیز
با خودت ببر .

اما بگو زمین خسته
کی تا کی
دست در دست خدایت
باز میگردی؟
این بار اما
با زنده گانی زلال بر پشتت .


جعفر شفیعی نسب
آلمان 2009.7.12