در سرزمین من

حاکمانی حقیر

در اقتدار رویایی موهوم

خون ریزند و

یاوه گو


در سرزمین من

حاکمانی حقیر

در اقتدار رویایی موهوم

خون ریزند و

یاوه گو

کلماتی می بافند

از جنس وهن.

بی خردند و با شب چراغی خرد

خورشید را بجنگ می خوانند.

با مردم آن می کنند

که با آدم ابلیس.

ابلهان

با زمانه در ستیزند

آنچنان که باد با دریا

و یا ستاره با سپیده



از همین دور دست نزدیک سیبری دارم برای میهنم می گریم. اینجا حتی کسی نیست که سرم را بر شانه اش بگذارم




برای سرزمینم


برای لاک پشت که نمی داند دویدن چیست.

برای مارکه می گریزد از پونه.

برای پروانه که می سوزد.

برای ماه که بیهوده میتابد

برای ابر که نمی بارد

برای کویری که باد را بلعیده بود.

برای بلوطهای خشکیده پای دکلهای نفت

برای ناخدا که کشتی اش مانده به گل.

برای دریا که نمی دانم برنگ اشک کیست.

برای ملتی که که هتک حرمت شد.

برای پاسداری که نمی داند عشق چیست.

برای دستی که از نوشتن ماند.

برای دوستی که دیگر نیست.

برای جهنمی که بر سرماست.

برای عزت آدمی که پا مال است.

برای خانه بدوشان بی سرپناه.

برای خاطراتی که خونین است.

برای بغضی که در گلوی ماست

برای آنکه سزاوار نام انسان است.

برای هر چه که می بایست بود و نیست

برای آزادی برای عشق.

برای تو می نویسم