گوزن Ù…ÛŒ شوم برای نگار / امیر Øسین تیکنی
با یاد شعری از بیژن نجدی "کیست که با تلخی می گرید؟"
من زبان آدمی نمی Ùهمم
از نگاهت که پرندگان را به کوچ وا می دارد
در می یابم که شرابی تلخ نوشیده ای
آنقدر تلخ که طعم گسش سال هاست در دهانت مانده .
......
گوزن می شوم
در بیشه زاری که به نام تو نامیده اند
بر چمنی خیس
زیر آسمانی که بارانش بند نمی آید
تو تنهایی و همه درختان را سر بریده اند
می دوی و باد می وزد
من گوزن سرخی هستم
با شاخ هایی بلند Ùˆ درهم Ùرو رÙته
خسته ام کز می کنم در گوشه ای
و چشم می دوزم
که چگونه
که چه عجیب
گیسوان باÙته ات را در باد Ùˆ باران رها Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ
دکمه های پیراهنت آواز می خوانند
پا برهنه Ù…ÛŒ رقصی Ùˆ Ú©ÙØ´ هایت سال هاست Ú¯Ù… شده اند
سنجاقک گردن بندت جان می گیرد و پر می کشد
Ùˆ دامن نازکت کومه ÛŒ آتش گرÙته ÛŒ کولیان Ù‚Ùقازی ست
می گویی سایه ی هیچ درختی مجابت نمی کند به ماندن
پس تمامی توکاها و صنوبرها را در سرزمین شادی جا گذاشته ای
من زبان آدمی نمی Ùهمم
از نگاهت که پرندگان را به کوچ وا می دارد
در می یابم که شرابی تلخ نوشیده ای
آنقدر تلخ که طعم گسش سال هاست در دهانت مانده .
کاش می توانستم
از سرخی تنم برایت کلبه ای بسازم
با شومینه ای روشن
تا در آن گیسوان خیس ات را شانه کنی
چشم هایت را به سرمه زیبا
Ùˆ آن صدای گرمت را به ذرات Ùضا بسپاری
بند رختی
تا پیراهن سÙیدت را خشک Ú©Ù†ÛŒ
و بستری که در آن
خواب خطوط لوقا
و آیه های قرآن
و عصای موسی ببینی
من زبان آدمی نمی Ùهمم
عود دیوانه ای بودم
Ú©Ù‡ آتش گرÙتم
گوزن سرخی شدم
تا در سرزمین تو
به تماشای رقصیدنت بنشینم
عجیب نیست که باران بند نمی آید
من چقدر خسته ام که به این بیشه زار بی درخت آمده ام
Ùˆ چقدر جسورم Ú©Ù‡ به سنجاقک گردن بندت هم Øسادت Ù…ÛŒ کنم
و چقدر شاعرم که به تو بر خوردم
که خوابم نمی برد
در این رویایی که خیال بیدار شدن ندارد.
آبان 87
/ مراکش
روايت پارسي نوشت
شعر تان را خواندم
مويد باشيد