teekani

با یاد شعری از بیژن نجدی "کیست که با تلخی می گرید؟"

من زبان آدمی نمی فهمم
از نگاهت که پرندگان را به کوچ وا می دارد
در می یابم که شرابی تلخ نوشیده ای
آنقدر تلخ که طعم گسش سال هاست در دهانت مانده .

......



گوزن می شوم
در بیشه زاری که به نام تو نامیده اند
بر چمنی خیس
زیر آسمانی که بارانش بند نمی آید
تو تنهایی و همه درختان را سر بریده اند
می دوی و باد می وزد
من گوزن سرخی هستم
با شاخ هایی بلند و درهم فرو رفته
خسته ام کز می کنم در گوشه ای
و چشم می دوزم
که چگونه
که چه عجیب
گیسوان بافته ات را در باد و باران رها می کنی
دکمه های پیراهنت آواز می خوانند
پا برهنه می رقصی و کفش هایت سال هاست گم شده اند
سنجاقک گردن بندت جان می گیرد و پر می کشد
و دامن نازکت کومه ی آتش گرفته ی کولیان قفقازی ست
می گویی سایه ی هیچ درختی مجابت نمی کند به ماندن
پس تمامی توکاها و صنوبرها را در سرزمین شادی جا گذاشته ای

من زبان آدمی نمی فهمم
از نگاهت که پرندگان را به کوچ وا می دارد
در می یابم که شرابی تلخ نوشیده ای
آنقدر تلخ که طعم گسش سال هاست در دهانت مانده .
کاش می توانستم
از سرخی تنم برایت کلبه ای بسازم
با شومینه ای روشن
تا در آن گیسوان خیس ات را شانه کنی
چشم هایت را به سرمه زیبا
و آن صدای گرمت را به ذرات فضا بسپاری
بند رختی
تا پیراهن سفیدت را خشک کنی
و بستری که در آن
خواب خطوط لوقا
و آیه های قرآن
و عصای موسی ببینی

من زبان آدمی نمی فهمم
عود دیوانه ای بودم
که آتش گرفتم
گوزن سرخی شدم
تا در سرزمین تو
به تماشای رقصیدنت بنشینم
عجیب نیست که باران بند نمی آید
من چقدر خسته ام که به این بیشه زار بی درخت آمده ام
و چقدر جسورم که به سنجاقک گردن بندت هم حسادت می کنم
و چقدر شاعرم که به تو بر خوردم
که خوابم نمی برد
در این رویایی که خیال بیدار شدن ندارد.


آبان 87
/ مراکش