آستانه ی تولد ... / M.badihian/مهناز بدیهیان
معشوق من کجاست؟
شاید درست در آستانه ی تولدش
با ضربه های یک مرد دیو خو
در میان لخته های خون مادرش
جان سپرد
........
چرا معشوق من
با دستهای تنومند سبزش
هرگز دیده برجهان نگشود
Ùˆ من Ùرصت نکردم
زیر پوست مهربانش
چرتی بزنم ، در نیمه روز دلتنگی
همیشه در خواب می دیدم که معشوقم
با چشمهای خندانش
که از کلمات عشق لبریز بود
آرام ، آرام
از برکه های آرامش
پا بسوی ایوان تنهایی من
می گذاشت
Ùˆ همیشه Ù†Ùسش بوی Ú¯Ù„ داوودی داشت
و تنش پر از سایه های سکوت
من همیشه می دیدم که معشوقم
با پوستی Ø¢Ùتابزده
و موهای بلند صا٠سیاهش
و یک نخ سبیل هزار سااله
با چند کلمه که بسیار ساده بود و بی درد سر
Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: عزیزم خسته نباشی
و من قند در دلم اب می شد
Ú©Ù‡ کسی Ù…ÛŒ Ùهمد خستگیهایم را
معشوق من کجاست؟
شاید درست در آستانه ی تولدش
با ضربه های یک مرد دیو خو
در میان لخته های خون مادرش
جان سپرد
Øالا من با پوست پریده ام
با دخترم که رنجهای زنانه ی مرا ندیده است
Ùˆ پسرم Ú©Ù‡ همیشه Ùریبش داده ام Ùˆ Ùکر Ù…ÛŒ کند
که مادر منتظر هیچ کس نیست !!
هر روز با یک دسته گل داوودی بخانه برمیگردم
مهناز بدیهیان
2009 سانÙراانسیسکو
هوشیار نوشت