نادر می نویسم.اما هدف من در کار من مشخص است وخواهند بود خیالی پر هیجان مرا تحریک می کند و من
هر لحظه به دنبال کشف آن بی منتها هستم
هي هاي
آناهيتا
بانوي پاک دامن آب ها و اشک
اينک چه سود مرا
از اين همه وهم و دروغ ها


.......
شرح و بسط از احوالات روزمره گی من - بی بدیل و مفصل است این داستان پر چین و شکن باشد برای آن روزی که تعریف این واقعیت تلخ که زندگی من است با کابوس اشتباه نشود . هر چند مقدمه ایی که چنین موجز اما طولانی باشد لپ مطلب را برای شما ادا خواهد کرد...وضعیت فعلی من- بشدت ناآرام و عصیانی و منقلب هستم قانع نمی شوم دیر می پذیرم هر قطعه ای که بسادگی نام شعر بر آن میگذارند را نمی پذیرم. زیرا حکم ذوقی مردم با مباینت و اصول علمی متفاوت است دانشجو ادبیات هستم . بسختی و نادر می نویسم.اما هدف من در کار من مشخص است وخواهند بود خیالی پر هیجان مرا تحریک می کند و من
هر لحظه به دنبال کشف آن بی منتها هستم
چند شعر برای شما می فرستم برای چاپ در مجله تان- البته اگر مقدور است

هي هاي
آناهيتا
بانوي روح زلال آب
بنگر که چگونه اسب ِ سپيد يال
در فخر ِ زرتاب ِ شالي زاراني ,
خورشيد بخت و بلند
مي گذرد
*
و غروبي پر رمز
در پس ِ درختان ِ سايه ساز ِ سيب
تازان, چون دودانگيز وهم
در کوره ي خموشي به طاق حزن
نبض نحيفي ست , که در انعکاس ابرها و باد
انکار مي شود
*
اما تو
در جهان خوش باورانه ات
در دشت هاي وسوسه آسا
از عطر زار عشق
گويي
دختر فراخ چشمي , به صحن شوق
تو طاووس حرير بالي و نم نمک
دام مرا به دانه ي لذيذ نگاه خود
نزديک مي کني
*
لبخنده اي
مانوس و پر مليح در آينه اي
پيراهني
چو خوشه اي هزار رج به ژرف خاک -
اندامي
بسان برنج- نرم پيکر و لطيف
خرامنده و صنم رو
خويشتن را
بي لمس غروري مهمل
زيبنده مي کني
*
هي هاي
آناهيتا
بانوي پاک دامن آب ها و اشک
اينک چه سود مرا
از اين همه وهم و دروغ ها
مرداب و درد ها
شور و شرار ها
*
اکنون که بي توام
در سهمناک ترين انزواي مهذب زمينيان
بر جبين منحني ظهره اي, پر جوش
روانه بر سرودي غزال وار
بيداد مي شوم بر بي وجودي ات
که از وجود توست
اينک چه سود مرا
بي آب آتشين و نگاهي
پر چنگ ترين راه راهبانه را
آواز مي کنم
*
آناهيتا
تو دروغ دل آويز را
با عذابهاي کافرانه ات در کيش ِ خويشتن
معدوم نمي کنم به خيالي
*
در بستر لطيف خواب من توايي
از عشق گفته اي و با ناز خفته اي
مي بوسمت بخواب

شهريور 87

(نام آناهیتا را از اسامی ِ اسطوره ای- تاریخی ِ ایران باستان گرفته ام . و ماحصل خیالات شاعرانه ای است که با نیاز به یک انسان انتزاعی و پرورده ی ذهن من تطبیق داده شده است)

*
نام شعر: زاغ يا خوش خبر؟

ديروز را
در نوحه خواني ِ محقرانه اي
چو ن زهد ِ بي يقين
ره بر سخن نبود گواه ِ حقيقتي
*
ليک هر چه بود سخن را
و من شنيده ام بارها
چون کفر فحش بار و پليدي
راه زلال آب را بر نکبتي سخيف
.مسدود مي نمود
در شگرد ِ مخالف سراي ِ لبخند
در ثقل جاي گريه ما ن
عذاب در عزاي " نگفتن" را
.لبريز مي نمود
*
آري نگاه ِ نور نبود
هر چه بود
حرف ِ غبار ِ ديده بر گرفته بود
بخت ذلت نماي و مکدر يک زاغ پير
بعد از هزار سال خوانش محنت گذار خود
چگونه مي توان کرد باور

که زاغ بد آهنگ نيز -
باغ را
ترک کرده است!
* * *
اکنون بهار را
سرود " خوش خبراني "جوان و مبازر است
در ساحت موقرانه ي شان به فردا
آواز را به باغ
با جرائتي فهيم
آغاز مي کنند
بنگر
که مرگ را با هزار چشم ِديده شان
در زندگي ي ِ خود
انکار مي کنند
*
اکنون نگاه کن
فرقي به بطن ِ عظيم ِ اين کشف ِ تازه نيست؟
فرقي روا نيست در مرگ ِ زاغ شوم ؟
با مرگ ِ"خوش خبر؟

اويل خرداد 87

*

دو شعر کوتاه


فاختگان ِ جوان

بر صدف واره ي ابرهاي َپلشت
مي پيماند و من
در ساکت ِ هميشگي ِ اندوه
تو بگو
کدامين ِ مان انسان ِ جاودانه را
يابنده تر است؟

*
نه تو فاحشه نيستي امشب
مريم مقدسي به ظن ِ خود!
که با خواهشي خراب
حمق ِ هزار مرد ِ صومعه بر باد داده را
در لب ِ لعلشان
تصوير کرده اي...

یک شعر بلند: جاودانه گی !

اي من
اي خسته
اي پر شکسته در حريق ِ بادهاي ننگ
تقدير خانه زاد زمين را
با فريب درون
!کام ِ رهايي نيست

*
اما
در انحصار ِ مشوب ِ ساختن
انسان ِ واقعي ِ هدف را
در ستوه ِ مذاب ِ درد ِ اصيل ِ خود
ساختم.

ليک
شکوه ِ زيستن ِ باقي
اين عشق ِ مستمر
در باغ ِ بي کرانه ي تفهيم
تخطي
نخواهد بود.
*
وامانده ام -
به فکر رسيدن
بکاوم
در عدول ِ الفاظ ِ نابکار
حقيقت و هيچ را....
نمي دانم
تشکيک ِ انتخاب راه هميشه را
چگونه
به ايمان ِ نارواي ِ مرگ
خاکستر کبود ِ نبودن
بپذيرم؟
*
که زندگي
اين هست تر ز نيست
به شرط رنج.
چگونه
مي کند مرعوب و باژگون
انسان ِ طرد ساز ِ ياس را
به خاک سياه زجر؟!؟
*

گر زندگي
بيرق بلند يست از شعور
,اين بي هلاک پر اشباع ِ خواستن

بايد بسازد انسان ِ ناب را
در ساحت ِ پر انگيزه ي تلاش.

بايد بيابد عشق ِ بي زوال را
در اشتياق بدعت ِ مانايي وجود.
*
آن گاه ست که بي هراس
آفتاب ِ خفته ز بانگ آتش تکوين
انسان محال کار را
به فرداي هميشه ي ماندن
کور نمي کند
بيدار مي کند.
*
ليک
َمگذار بي ياد ِ بيخ و بن
در اتحاد ِ خواب خبيث ِ هيچ
بپوسم.
به نام ياس
از اين سراي عبث گونه ِ کريه
ببازم .
به انتشار هيچ و هنوز
بنازم .
چو تنديس نا متين ِ بلاهت
شوم
به خاک.
*
ّمگذار اين چنين:
بي لحن و منکثر
با اين تجاهل افراطي ِ سقوط
بياميزم.

با مرگ
اين طعنه زن ِ خود بين ِ و ناشناس
از زيستنِ جاري
بپرهيزم.


اي من
اي خسته
اي پر شکسته در هجوم بادهاي ننگ
تقدير ِ خانه زاد زمين را
آيا
با رنج اکتشاف و مصيبت
راه رهايي نيست؟


م.آرمان - اواسط آذر ۸۷
www.manamensan.blogfa.com