چقدر چندشم می شود از این شب دراز
که سوسک های چاق و باد کرده
فرصت نگاهی به چهره ام دارند


---

دهمین سال دلتنگی


چقدر نفرت دارم از این شب سیاه
که آدمها موقتا مرده اند
و تیک تیک دیوارها زنده
با ارواح نا شناس که
در طول دیوارها ی موازی و عمودی
رژه می روند

و این کاسه ی عتیقه ی گل سرخی
که بوی ماست و خیار در آن زنده است هنوز
و تشک کهنه ای با طرح رنگ پریده ی گل آفتابگردان
که کوک های کلفتی اندام کهنه اش را در هم گرفته
با من حرف می زنند

مونس من، نور ساکت ماه
از لای درزهای پنجره
با نگاهی به بلندای کوه البرز
روی خاطرات دوار من می تراود

همین جا پشت این پرده
اردوگاه خاطرات است
با یک پاکت پلاستیکی خش خشی
که نامه های بسیاری در خود جا داده است
نامه ای از برادرم در ایستگاه دربدری
در استانه ی تکبر
و دستخط غایب پدر وقتی نامه های عاشقانه را پاک می کردم

می دانم که این ملافه های زرد روزی سفید بودند
و امروز ریه هاشان آماس کرده است
از دوده ی حشیش و افیون
از دوده های دلتنگی

چقدر چندشم می شود از این شب دراز
که سوسک های چاق و باد کرده
فرصت نگاهی به چهره ام دارند
و می بینند که یک زن
از ابتدا نیامده
به انتها رسیده است
و بوی نمناک خاطره دلگیرش می کند
در خیابانی که ده سال پیش پرنده ای جان داد

تهران- ده ونک
Mahnaz Badihian(oba)