Øمید رضا رØیمی /هشت شعر
نمی دانی که درخت
این روزها
چگونه سایه اش را
......
Øمید رضا رØیمی
بــــــــار
یادت را Ù„Øظه ای
بر زمین می گذارم
تا در Øضور٠نسیم
Ù†Ùسی
تازه کنم.
***
نمی دانی
که این روزها
چگونه می گذرند
نمی دانی که باد
این روزها
Ú†Ù‡ Ù„ØÙ†ÛŒ دارد
نمی دانی که درخت
این روزها
چگونه سایه اش را
از من
دریغ می کند
و پرندگان این روزها
نمی دانی
چقدر
ساکت اند.
***
با اینهمه
خوشم که بی غم تو
شادمان نیستم
خوشم که بار٠غمت
پشتم را شکسته است....
_____________________________________
جمع جبری
شب بسيار
تاريکی بود
چندان که
چراغ سق٠اتوبوس
خورشيدی تابناک
می نمود.
***
پنجره را
که گشودم
هراسی زلال
بر چهره ام
وزيدن گرÙت
Ùˆ بمن Ùهماند
چقدر
تنها هستم.
***
دو باره
همه را شمردم
32 Ù†Ùر بوديم
من و
31 صندلی خالی اتوبوس...
__________________________________
لجاج
آواز پرندگان
Ù¾Ùشت پنجره است
درختان، Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡
شليک می کنند
و خورشيد
قلب اطاق را
نشانه رÙته است
امّا من هنوز
بر مواضع دردناک خويش
استوار مانده ام
و در را، همچنان
به روی بهار
باز نمی کنم!...
________________________________________
تصوير
لباسم را
سخت می تکانم
و موهايم را نيز
و به پيرمردی که
در آينه است می گويم:
باد را
می بينی؟
انگار
خاکستر می آورد!...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خيال
ايستاده بود
زمان
و من
توق٠اش را، سخت
جشن گرÙته بودم.
***
شادمانی ام را، امّا
تعويض باطریÙ٠ساعت
از من گرÙت!...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
Ùقدان
اين توئی
که تاريک می شوی
يا ماه
از چشمان من
رÙته است؟
***
کتاب را
بر می دارم
Ùˆ Ù…ÛŒ نشينم کنارÙ
شعله ی تنهائی
که اطاق را
همچون روز
روشن کرده است...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امروزی
اين روزها ديگر
هيچ چيز
بی Øادثه
درک نمی شود
Øتّی
زيبائی٠سرسام آور تو
که سخت
طعم باروت می دهد...
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
مقياس
... امروز ديگر
به همه چيز
می توان پرداخت
اين که
نگاه٠گربه به جهان
چگونه نگاهی ست
و سنگ
Ú†Ù‡ اØساسی دارد؟
وقتی که از کوه
کنده می شود
و کوه
Ú†Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کند
بی آن تکه سنگ
و اين که
رنگ
چه می تواند بکند
وقتی که جهان
با شتاب
رو به تاريکی می رود
و اينجا
واØد اندازه گيری شقاوت
چيست؟
وقتی Ú©Ù‡ ÙŠÚ© دسته Ùکر
پشت پنجره می ماند
و چرا اين روزها
شيشه شيشه
مرداب Ù…ÛŒ Ùروشند؟
***
نمی دانم
مردمان را
ديده ای اين روزها؟
چيزی از نوع ماسه
در دهانشان
برق می زند
و کراوات بسياريشان را
کوسه برده است...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
يک تکه از زمان
... اين که من
در اين ازدØام بزرگ
گم شده ام
و يا نمی د انم
که زندگی
پشت کدام ستون
پنهان شده است،
چيز غريبی نيست.
هواپيمای تو
در اين سوی جهان،
ناگهان
با 600 خاطره
ناپديد می شود
و آن سوی تر
انبوهی تماشاگر
مرگ را
به روی صØنه Ù…ÛŒ برند*
***
از پنجره
به قطار ثانيه ها
نگاه می کنم
که با تخته سنگ هايی بر دوش
از معبر دشوار زمان
لنگ لنگان
می گذرند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ايهامی به انÙجار تأتری در مسکو در سال 2002
علی ساروی نوشت