نمی دانی که درخت
این روزها
چگونه سایه اش را



......
حمید رضا رحیمی

بــــــــار

یادت را لحظه ای

بر زمین می گذارم

تا در حضورِ نسیم

نفسی

تازه کنم.

***

نمی دانی

که این روزها

چگونه می گذرند

نمی دانی که باد

این روزها

چه لحنی دارد

نمی دانی که درخت

این روزها

چگونه سایه اش را

از من

دریغ می کند

و پرندگان این روزها

نمی دانی

چقدر

ساکت اند.

***

با اینهمه

خوشم که بی غم تو

شادمان نیستم

خوشم که بارِ غمت

پشتم را شکسته است....

_____________________________________

جمع جبری

شب بسيار

تاريکی بود

چندان که

چراغ سقف اتوبوس

خورشيدی تابناک

می نمود.

***

پنجره را

که گشودم

هراسی زلال

بر چهره ام

وزيدن گرفت

و بمن فهماند

چقدر

تنها هستم.

***

دو باره

همه را شمردم

32 نفر بوديم

من و

31 صندلی خالی اتوبوس...

__________________________________

لجاج

آواز پرندگان

پُشت پنجره است

درختان، شکوفه

شليک می کنند

و خورشيد

قلب اطاق را

نشانه رفته است

امّا من هنوز

بر مواضع دردناک خويش

استوار مانده ام

و در را، همچنان

به روی بهار

باز نمی کنم!...

________________________________________

تصوير

لباسم را

سخت می تکانم

و موهايم را نيز

و به پيرمردی که

در آينه است می گويم:

باد را

می بينی؟

انگار

خاکستر می آورد!...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خيال

ايستاده بود

زمان

و من

توقف اش را، سخت

جشن گرفته بودم.

***

شادمانی ام را، امّا

تعويض باطریِِ ساعت

از من گرفت!...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فقدان

اين توئی

که تاريک می شوی

يا ماه

از چشمان من

رفته است؟

***

کتاب را

بر می دارم

و می نشينم کنارِ

شعله ی تنهائی

که اطاق را

همچون روز

روشن کرده است...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امروزی

اين روزها ديگر

هيچ چيز

بی حادثه

درک نمی شود

حتّی

زيبائیِ سرسام آور تو

که سخت

طعم باروت می دهد...

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

مقياس

... امروز ديگر

به همه چيز

می توان پرداخت

اين که

نگاهِ گربه به جهان

چگونه نگاهی ست

و سنگ

چه احساسی دارد؟

وقتی که از کوه

کنده می شود

و کوه

چه فکر می کند

بی آن تکه سنگ

و اين که

رنگ

چه می تواند بکند

وقتی که جهان

با شتاب

رو به تاريکی می رود

و اينجا

واحد اندازه گيری شقاوت

چيست؟

وقتی که يک دسته فکر

پشت پنجره می ماند

و چرا اين روزها

شيشه شيشه

مرداب می فروشند؟

***

نمی دانم

مردمان را

ديده ای اين روزها؟

چيزی از نوع ماسه

در دهانشان

برق می زند

و کراوات بسياريشان را

کوسه برده است...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

يک تکه از زمان

... اين که من

در اين ازدحام بزرگ

گم شده ام

و يا نمی د انم

که زندگی

پشت کدام ستون

پنهان شده است،

چيز غريبی نيست.

هواپيمای تو

در اين سوی جهان،

ناگهان

با 600 خاطره

ناپديد می شود

و آن سوی تر

انبوهی تماشاگر

مرگ را

به روی صحنه می برند*

***

از پنجره

به قطار ثانيه ها

نگاه می کنم

که با تخته سنگ هايی بر دوش

از معبر دشوار زمان

لنگ لنگان

می گذرند...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* ايهامی به انفجار تأتری در مسکو در سال 2002