در افسانه شناسی ی رومی، خدای نگاهبان ِ دروازه هاست و همه ی آغازه ها و پایانه ها را در کارهای جهان زیر ِ نگاه ِخویش می دارد. ژانوس دارای دوچهره است: یکی در پیش ِ رو و دیگری پس ِپشت ِسر. و چنین است که همه چیز در همه سو در نگاه رس ِ اوست.




در باره ی غزلواره ی ژانوس

یاد آوری ها:

در باره ی این غزلواره ، چند نکته به یاد آوردنی ست:


1- ژانوس

در افسانه شناسی ی رومی، خدای نگاهبان ِ دروازه هاست و همه ی آغازه ها و پایانه ها را در کارهای جهان زیر ِ نگاه ِخویش می دارد. ژانوس دارای دوچهره است: یکی در پیش ِ رو و دیگری پس ِپشت ِسر. و چنین است که همه چیز در همه سو در نگاه رس ِ اوست.

من این خدا را نمادی گرفته ام از نیکی و بدی ،یا زیبایی و زشتی، با هم:

دو رویی در ژرف ترین معنای آن.

2- ونوس

در افسانه شناسی ی رومی،خدا بانوی زیبایی و بهار و شکفتن است؛و همانند است با آفرودیت،خدا بانوی عشق ،درافسانه شناسی ی یونانی.

3- آناهیتا

در افسانه شناسی ی ایرانی، کم یا بیش ، همان ونوس است."ناهید"،در فارسی ی دری،کوتاه شده ی نام ِ اوست.

4- بهرام

در افسانه شناسی ی ایرانی، خدای جنگ و دلآوری ست؛ وهمانندی هایی داردبا پوزایدون،پسر ِزئوس،در افسانه شناسی ی یونانی .

5- اهورا

در آیین ِ زرتشت، اهورامزدا خدای یگانه است.من ، امّا، دراین غزلواره ، به دلیل هایی بیشترشاعرانه، اوراهمتایی گرفته ام برای زئوس، پسرِ کرونوس(زمان) درافسانه شناسی ی یونانی،که خدای همه ی خدایان است و،در افسانه شناسی ی رومی،"ژوپیتر"نام می گیرد.


6- کسانتیپ

همسر ِ سقراط بودو ،در تاریخ ِ فلسفه،نمادی از زشت رویی و بد خویی شناخته شده است.

7- مدوسا

در افسانه شناسی ی یونانی،ماده دیوی ست با گیسوانی از مار و نگاهی که در نگاهِ هر کس بیفتداو را برجا سنگ می کند. پرسه ئوس، پسر ِزئوس، سرانجام،او را کُشت و سرش را به ارمغان برای آتنا،خواهر ِِ خود،برد.

آورده اند که مدوسا دختری بود بسیار زیبا،با گیسوانی دلفریب و نگاهی دلربا.

آتنا ،خدا بانوی دانش و هنر و صنعت ، بر او خشم گرفت: گیسوانش را به مار بدل کرد و نگاه اش را به جادویی سنگ کننده . و ،باز،آورده اند که پرسه ئوس، در جنگ ها ، سر ِ او را با خود می برد و دشمنا ن را،به جادوی چشمان ِ او ، بر جا سنگ می کرد.

8....

در این غزلواره،کُهن گرا بودن ام در تصویرپردازی آگاهانه بوده است.مدعیان در این چگونگی اندکی باریک شوند،از آن پیشتر که به پرونده ی "ارتجاع ِ شعری ی اسماعیل خویی" برگ ِ تا زه ای بیفزایند.

ا.خ




غزلواره ی ژانوس

به هماندوه خودم،

عسگر جان آهنین

دو چهره دارد ژانوس1:

یکی ش خوب تر از چهره ی ونوس2:

نگاه ِ او ،

نگاه ِ آهو،

گردن اش چو گردن ِ قو،

و سینه سینه ی تیهو،

لب اش چو چشم ِ خروس.

خیال کن که آناهیتا3

بهرام4 را

به شوهری گزیده و

اکنون

به دخترش

پدر اهورا5

"خجسته با د!" گفته و

او را

نشانده باشد

به تختگاه ِ عروس.


و لیک ، چهره ی دیگر از او

به چشم ِ شاعر ِ ایرانی،

از دیر باز،

بسی آشناست.

در او نگاه کنیم از دور:

به جای هر مُژه یک تیر،

ابروان اش خنجر،

و چشم هاش دو جادوگر؛

و به جفا خو گر.



و گیسوان اش ماران،

تنیده در کژدُم ها.

شراب اش از خون:

خون ِ دل ِ یاران،

به روزگاران

و چکّه چکّه

کرده به خُم ها.

نگاه ِ او، امّا ...

آه،

نگاه ِ اوبه نگاهِ تو پیرو ُپرآژنگ ات می کند؛

و، این که هیچ،

برجا سنگ ات می کند.


و نام ِ رسمی ی او"دلبر"است،

یا " دلدار" است،

یا "دلرُبا"است.

و نام ِ باستانی اش،

ا مّا

"عفریته" است،یا "کسانتیپ"6 است،

یا که" مدوسا"7ست.


نیای بد بختم حافظ عاشق ِ او بود.

و من ،

نبیره ی خلف ِ او،

به کار ِ عشق

چه می کردم،

اگر به راه ِ نیای بزرگ ِ خویش نمی رفتم؟

پانزدهم ژانویه 2008

بیدر کجای لندن





-----
ماهی ی پرنده « یک ماهی ی پرنده، دردریای ... بیش ازپنج کیلومتر

بیرون ازآب پروازکرد.»

از خبرهای روزبیستم مه 2008




ای کاش، ای کاش،

می شد به دریای خود بازگردم

وزنو،

به شادی،

در پیکر ِ نغز وُ لغزان ِ یک ماهی ی نیکبخت ِپرنده،

آغازگردم.

با اوج وُ ژرفای ِدریای ِخود

باز

دمسازگردم.

امّا،

دریغ،

ای دریغا

که نیستم جُزیکی ماهی ی سُرخ

دلبستۀ جنگل ِنقش پرداز ِ مرجان:

که رنگ های همآمیزش،

ارچند بسیار،

سرگشتگانی چومن را

درخود،

مگر گاهگاهی،

پناهی نبخشند برجان.

و،

تا بادبادک سواری کنم برحُبابی،

تا بوته ی نو رسی را کنم بوسه باران،

می دیدم ازچارسوی ام

دنیای زیبای آبی

شده کوسه باران.

زین روست،

ای همشنای ِ

نوآشنای ِ من،

ای دوست!

کاینجایم اکنون،

مهمان ِ ناخوانده ای،

سر برآورده

ازکی کجایی بسی دور

دربرکه ی تو،

که کوسه و مارماهی ندارد

و هیچ ماهی درآن درد ِ بی سرپناهی ندارد

و اوج هایش گذرگاه ِ توفان

وژرفه هایش کُنامی

از مرگ در دام ِ توروُ لجن نیست

و هیچ عیبی ندارد،

جُزاینی که دریای من نیست:

و موج هاش، ارچه بهداشتی، شادی افزای من نیست؛

وآب هاش، ارچه شیرین، گوارای من نیست:

زیرا

من، همچنان، ماهی ی آب ِ شورم

وز همشنایان ِ دریایی ی خویش دورم.

بیست وچهارم مه 2008 ، بیدرکجای لندن


----


گُم گشته ی من!

گه کرکس و گه باز به راهم آمد؛

گه کوه و گه آسمان پناهم آمد.

گُم گشته ی من!کبوتری در به درم:

تا در تو کجا فرود خواهم آمد.


بیست و دوم نوامبر2007

بیدر کجا- هواپیمای هامبورگ- لندن


خوش می رسد آن روز

در سینه ی از کین ِ تو آکنده ی ما،

می توفد این دل ِ به کین زنده ی ما:

خوش می رسد آن روز به زودی که،در آن،

گریان شوی ،ای دشمن ِ خوش خنده ی ما!


بیست و دوم نوامبر2007

بیدر کجا- هواپیمای هامبورگ- لندن

خوشبخت

خوشبخت هر آنکسی که با شادی زیست،

در مملکتی در اوج ِ آبادی زیست،

ور در وطن اش هنوز آزادی نیست،

آماده ی مرگ بهر ِ آزادی زیست.

بیست و دوم نوامبر2007

بیدر کجا- هواپیمای هامبورگ- لندن

ای آزادی!

"-ای آزادی !بهر ِ تو در زندان ام:

در زندان هم به یاد ِ تو خندانم؛

ور دندانم شکست زندان بان نیز،

غم نیست،تویی چو در بُن ِ دندانم."



بیست و دوم نوامبر2007

بیدر کجا-هواپیمای هامبورگ- لندن




--


زن

در فرمانفرمایی آخوندی

کاش این قصیده را می توانستم

در نوجوانی ی خود بسرایم.

به ایران که می اندیشم،

و به ویژه به مردان فرمانفرمابرآن،

اما، می بینم انگار هنوز هم دیر نیست.

و انگلیسی زبانان می گویند:

"دیر بهتر تا هرگز"، یا "دیر بهتر است از هرگز"

یا "دیر به از هرگز است در همه کاری
".

اسماعیل خویی

جُز خواری و ستم نگزید از برای زن:

نا مردتر خُدای نبود از خُدای زن.

تا بنگرد که حالِ زن از او چه گونه است،

ای کاش می نشست دمی خود به جای زن.

عیسای او چرا پسر آمد، نه دختری:

تا بندِ بندگی بگشاید ز پای زن؟!

یا از چه رو پیمبر ِ زن زو نیامده ست:

تا زن شناس باشد و درد آشنای زن؟!

یا زن نشد چرا تنی از مِه فرشتگان:

تا دردِ زن گزارد و آرد دوای زن؟!

اما به آن که وانهم افسانه ی خُدای:

زیرا نکاست خواهد ازآن ابتلای زن.

در آسمان کسی نتوان یافت: بر زمین،

مرد است، مرد، مرد همانا بلای زن.

مرد است و زورِ کورِ وی و آبگین ِ جهل

کاو را به خویش باز نماید فرای زن.

پندارد از خِرد بُودش بهرهِ بیشتر؛

یا آن که رای اوست فراتر ز رای زن.

از مرد بود و از ستم او که، در جهان،

زن مُبتلای او شد و او مُبتلای زن.

بود از هراس مرد که زن شد فریبکار؛

هست از جفای مرد که خیزد ریای زن.

تا مرد کامِ زن بگزاید به دُردِ درد،

بر او حرام باد شرابِ صفای زن.

از کی، چرا به کام ِ دل ِ خویشتن زیستن،

باشد روای مرد و نباشد روای زن؟!

تاریخ و اجتماع و خُدا جُز بهانه نیست:

جای دگر بجو سببِ دردهای زن.

وین هم که زن زمانی سالار بوده است،

پیوند با فسانه زند ماجرای زن.

حالی چنین شده ست، گرفتم به باستان

ما را نبوده جامعه محنت سرای زن.

بنگر به خودگرایی ی دیگر گزای مرد؛

و ذاتِ مادرانه ی دیگر گرای زن.

در دادگاهِ عدل ِ خِرد، جُرم ِ مُضحکی ست

که نیم ِ رای مرد شمارند رای زن!

مرد از دلِ زن است که هست آید، ای شگفت!

چون نیم ِ آنِ مرد بُود خون بهای زن؟!

پستِ دغل، که قاعده ی شرع بر نهاد:

هستِ من از زن است، که ای جان فدای زن!

تا شرع جز دغل نکند با زن، ای شگفت

پیش آید ار که مرد نبیند دغای زن!

وقتی وفا به عهد در آیین ِ مرد نیست،

عین ِ ستمگری ست که خواهد وفای زن.

البته، جزستم نرسد بر زن از جهان:

تا رای مرد چیره بماند به رای زن.

شالوده ریز ِ جامعه تا مرد و رای اوست،

چیزی از آنچه هست نباشد سزای زن.

تا خود پرست و زورمدار است، وای مرد!

تا سر به زیر و جور پذیر است، وای زن!

ای مرد! رو، که زن به جهان بنده ی تو نیست؛

ای زن! بیا، که مرد نباشد خُدای زن.

از سودِِ خویش مرد به اخلاق نگذرد:

از من بگوی با دلِ ِ درد آشنای زن.

نی، نی، غلط بگفتم! از اخلاق می توان

آغاز کرد جُستنِ راهِ رها*ی زن.

بیند که هیچ چیز ِ جهان مردمانه نیست:

گر مرد خویش را بگذارد به جای زن.

کر گشته گوشِ شهر ز غوغاییان ِ شرع:

از این که هست باد رساتر صدای زن!

در این جهان، سکوت نشان ِ پذیرش است:

گردون شکاف باد صدای رسای زن!



مردا! تو از درونِ زن آگاه نیستی:

بگذار زن زبان بگشاید برای زن.

زن حقِ زن مگر بتواند گرفت؛ من

کم دیده ام که مرد بدارد هوای زن.

کم مرد دیده ام به حقوقِ زن آشنا:

از پیش بیش باد به خویش اتکّای زن.

غیر از صدای مرد نیاید ز نای مرد:

باید که هم ز نای زن آید صدای زن.

هرجا زن است، نیز همان جاست جای مرد؛

هرجاست مرد، نیز همان جاست جای زن.

ما را خِرد یگانه خداوند باد و باد

او رهنمای مرد و همو رهنمای زن.

پرسیدن آستانه ی آگاه گشتن است:

شادا سگالشِ زن و چون و چرای زن.

بادا جهان چنان که نبیند، به هیچ روی،

نه زن جفای مرد و نه مردی جفای زن:

زیرا بقای زن بُود اندر بقای مرد:

همچون بقای مرد که اندر بقای زن.

بادا هماره شاد دل ِ زن گرای مرد؛

وز غم به دور باد دلِ مرد زای زن.

خواهند یافت آدم و حوا بهشتِ خویش:

گر مرد هم به راه رود پا به پای زن.


ششم فوریه 2008- بیدرکجای لندن


پانویس:

*"رها" به معنای "رهایی" نیز بکار رفته است.

در شاهنامه، رستم، در بازگشت از مازندران، کاووس را سرزنش می کند:

"نگه کن که تا چند گونه بلا،

به پیش آمدت، یافتی زو رها"؛

و، در جنگ ایران و توران، آنجا که رستم به جانِ تورانیان افتاده است،

می خوانیم:

" گریزنده شد پیلسُم زاژدها:

که دانست کز وی نیابد رها".