چند آسمان دورت کرده اند ازمن
که همیشه ازراه های گم کرده برمی گردم وُ



---
چند دریا ازمن دوری؟



بوی نم ِدل است وُخاک ِخاطراتی

که درفرودگاه ِگریه های پنج صبح

بر پله های دست تکان دادن ها

کف ِدستم گذاشتی.

پیراهنت برآخرین پله

تمام ِآسمانم شده است اما

همیشه گرگ وُمیش.

چند آسمان دورت کرده اند ازمن

که همیشه ازراه های گم کرده برمی گردم وُ

نشانی ازِخاک های بی نشان

آن کفش ها پیدا نیست.

چند دریا ازمن دورایستاده یی

که موج های این سو

دربرق ِآفتاب هم

بی مرام اخم می کنند

وپشنگه هاشان چیزی شبیه بقعه ی تاول است.

به سبد ِ خانوارمن

چه قرص هایی عنایت شده

که بی حواسی مرا

این چنین بوق می زنند راننده ها

وچه فحشایی می دهند به عاشقی

گاه که حواس ِمن ازخط کشی ها پر می گیرد.

وچه ضربی داشت

آن سیلی ِ سنگین ِپیچ ِشمران

بعد ازآن خط کشی ِبی خود

ولی خیال تورا جا به جا نکرد هیچ

وتکیه بر درختی پایین ِ پیچ

پاسبانی دیگر، کلاه در دست

خیال تو را خیلی با من گریست!

چقدر قبا وُ کت ها وُکاشن ها عوض می شوند

چقدر ازتن سال ها کنده می شود

این همه آدم که خط شان

شبیه هاشورِگرگ وِمیش است

اما اصلاً به من ربطی ندارد.

من، تو که نباشی

باز با همان پاسبان

در جای دیگری

خیالت را حتماً گریه می کنیم

و می دانم

که قولش قول است.



نصرت الله مسعودی

20/اسفند/87