رازبقا
Pooya

درخت های به پاييز را
گفتم آتش می زند کسی نمی داند!
گفتم اين کارها شد که بهار
رفته نمی آيد چه می داند!
ببرهای عاشق رفتند
به صيد بز های کوهی

بروند
و ما پی سايه ی سروی لب جويی گشتيم
حرفی بزن!
که باران نم نمک نمی بارد
(پدرم چريک بود.
پدرت؟
من هم.)
آهوی چشم تو بی شباهت به ببر نبود
و درختان هنوز به باران سوخته بودند
بر که می گشتيم بهار بود
ببر ها به شاخ بز های کوهی رفته بودند
و آسمان تخم ببر به زمين می پاشيد
ما که نسل بعد از چريک های عاشق ايم