شعری از پویا عزیزی
رازبقا
درخت های به پاييز را
Ú¯Ùتم آتش Ù…ÛŒ زند کسی نمی داند!
Ú¯Ùتم اين کارها شد Ú©Ù‡ بهار
رÙته نمی آيد Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ داند!
ببرهای عاشق رÙتند
به صيد بز های کوهی
بروند
و ما پی سايه ی سروی لب جويی گشتيم
ØرÙÛŒ بزن!
که باران نم نمک نمی بارد
(پدرم چريک بود.
پدرت؟
من هم.)
آهوی چشم تو بی شباهت به ببر نبود
و درختان هنوز به باران سوخته بودند
بر که می گشتيم بهار بود
ببر ها به شاخ بز های کوهی رÙته بودند
و آسمان تخم ببر به زمين می پاشيد
ما که نسل بعد از چريک های عاشق ايم
درخت های به پاييز را
Ú¯Ùتم آتش Ù…ÛŒ زند کسی نمی داند!
Ú¯Ùتم اين کارها شد Ú©Ù‡ بهار
رÙته نمی آيد Ú†Ù‡ Ù…ÛŒ داند!
ببرهای عاشق رÙتند
به صيد بز های کوهی
بروند
و ما پی سايه ی سروی لب جويی گشتيم
ØرÙÛŒ بزن!
که باران نم نمک نمی بارد
(پدرم چريک بود.
پدرت؟
من هم.)
آهوی چشم تو بی شباهت به ببر نبود
و درختان هنوز به باران سوخته بودند
بر که می گشتيم بهار بود
ببر ها به شاخ بز های کوهی رÙته بودند
و آسمان تخم ببر به زمين می پاشيد
ما که نسل بعد از چريک های عاشق ايم