آرش نصرت اللهي //سه شعر

مثل روزي كه نا٠بريده ام را چال مي كردند
از تنهايي مي ترسم
من و زمين
بزرگ شده ام
و براي خودم كسي شده ام
كه زمين
ديگر دوستم ندارد
مثل روزي كه نا٠بريده ام را چال مي كردند
از تنهايي مي ترسم
زمين ديگر دوستم ندارد
جاذبه ام ريخته ÙƒÙ ØÙŠØ§Ø·
خودم ريخته ك٠آسمان
از اين بالا
زمين تيله اي است
كه در دست كودكي مي چرخد !
- 3 / تير / 86
----
لايه هاي گرم
ته مانده ي ميدان جنگ
جنگل
يا جانور بود
پوسيده گاني كه بر ردپاي بوميان رسوب مي كنند
و پايين تر زمين
لايه هاي گرم را روي
لايه هاي گرم مي چيند
جايي كه دست Ø¢ÙØªØ§Ø¨ نمي رسد
مردان معدن
بر سياه Ø³ÙØª مي كوبند
دئپّ دئپّ
زنان معدن
از خواب آوار سنگ
بر زغال سنگ مي پرند !
جاي Ø¢ÙØªØ§Ø¨ است اين
بر صورت سرزمين هاي جنوب
Ùˆ لوله هاي جنوب به لخته هاي Ù†ÙØª مي رسند !
سرد است سرد !
و كسي كه
لايه هاي گرم را از روي
لايه هاي گرم برمي دارد
دارد از بوميان زمين زمين را مي گيرد
سرد است سرد !
و توي كمد
مادرم
لباس هاي پشمي ام را روي
لباس هاي پشمي ام مي چيند !
آرش نصرت اللهي - 1 / اسÙند / 86
----
« بازمانده گان »
رو به آسمان
نه اين كه شكل منظمي از ابرها ÙŠØ§ÙØªÙ‡ باشند
جا مانده از جنون جنگ
رو به آسمان
رو به صدايي كه مي ريزد
ازØÙ„قوم هواپيماي باربري
نان Ù†ÙØª پيراهن
آسمان يعني همين !
آرش نصرت اللهي - 9 / تير / 86
سایه نوشت