اگر از اين سفر دور دست برداري
پياده مي شوم از روزهاي تکراري
براي بردن لرزان نام کم حجمت





حجيم مي شوم از شعر و قصه ها،آري!

ميان ولوله ي سهمناک طوفانها

سوار کشتي من،ناخداي من بودي

چه جنگ هاي مهيبي که واقعا ديدم

تو در چکاچک شمشيرهاي من بودي

شبي که در جريان نبرد دريايي

من از کناره ي ساحل شکست مي خوردم

درون پوسته ي خنده هاي پوشالي

کسي نديد چه آرام و تلخ مي مردم

به رغم وسوسه ي اسبهاي تازنده

پياده رفتم و در انتها وزير شدم

به جرم دست درازي به آرزوي رُخَت

درون قلعه ي پهناورت اسير شدم

در آن مسابقه بينِ تمامِ ماشينها

کسي که گاري و ارّابه داشت من بودم

ميان جانورانِ سوارِ کشتيِ نوح

کسي که دخمه ي تک خوابه داشت من بودم!

نشسته پشت مسلسل به خاک مي ريزد

سوارکارِ زمانه،سوارهاي مرا

ببين!ببين!چه حريصانه،تند،مي بلعد

نهنگِ هجريِ شمسي،بهارهاي مرا

گلوله هاي منِ بي رمق تمام شده

نزاع،خفته و شمشير در نيام شده

به پيشت آمده ام غرق خون و لنگالنگ

ولي سلام تو همرنگ والسلام شده

جسارتی که تو در بيت هاي من ديدي

سرود آخر يک مرد تحت درمان است

به اين شوواليه امشب نگاه کن بانو!

ببين که شاعر يک شعر رو به پايان است:

در آستانه ي فتح کدام سربازي؟!

در امتداد نفسهاي چند آوازي؟!

سحر تو چشم به راه کدام پروازي؟!

نگاه کن که مرا ناشيانه مي بازي!