کالبد پیشکشی شاعر / شاپور اØمدی
همین جا می‌خواهم
برای Ùرشته‌ی اولین Ùˆ آخرین
خواب خود را با شعری غلط‌انداز
مانند جانی کم‌بها پیشکش کنم:
کالبد پیشکشی شاعر
شاپور اØمدی
می‌خواهم در تیغه‌های سیاه Ø¢Ùتاب
در گودال گوشه‌ی باغ بمیرم.
نیزه‌های نمناک بر خاک سپیده‌دم را
بر سکوی سردی که سبزه‌زاری زمردین بر آن می‌جوشد
می‌خواهم سÙت بگیرم Ùˆ بمیرم.
می‌خواهم درست با تنی نیم‌دقیقه‌ای کمی بیشتر یا کمتر
با Øشره‌های اÙروخته Ùˆ هشیار
Ùˆ رنگین‌کمانی شکسته در کنج Øیاط
سراسیمه قاطی شوم و بمیرم
همچنان که صندوقی چوبی
یکهو در Øلبی نازک زبانه می‌کشد
همان طور که گوجه‌ها
نیمی از آسمان را
روشن نگه می‌دارند
تا جیغ‌کشان پسربچه‌ها و مادر
در کنار صخره‌های پرگل و سبزه‌ی نیمروز
به خواب روند.
و در جامه‌ی پوشالی روزهای سه‌شنبه
همراه بچه‌های نارنجی
خواهم پیچید روزی Ú©Ù‡ Øتم دارم
چند شبانه‌روز سکوهای کم‌عمق
ادامه خواهند داشت
Ùˆ Ùرشته‌ی اولین Ùˆ آخرین
دست و پای خود را از آب کبود زمین بر می‌چیند.
خاک مهربانش را بر چشم می‌مالم
تا واژه‌ای دیگر Øتی خشمناک بگوید.
نه در خواب
که هر روز در خاک می‌بینم
(بی‌مهلتی برای پوست نمکسود شاعر
تا چشمهای همسرآÙتاب‌پرست خود را به یاد آوَرَد)
هر گاه درختی
می‌خواهد خاطره‌ی خود را
یواشکی
در پستوی امامزاده
بر زلالی مزار شاعر
تماشا کند،
نابهنگام
دو کت٠سنگی خسته
پس از نهیبی
Ú©Ù‡ ریشه‌های خاک را می‌بÙرَد
به یک سو یله می‌شوند
و لاشه‌سنگهای رگ‌رگی قبر
هزار خنجر
در هزاران ماهی ناباور
یک دم
در هوای Ø®ÙÙ‡ می‌آرایند.
ما پس از دیدن منزل شاعر
بدگمان با چشمهای ابله خود پی بردیم
که شاعر در سایشگاهش همزادی داشته است
با چشمهای گرمسیری. در قیلوله‌ی هر نیمروز
Ú¯Ù†Ú¯ Ùˆ منگ در پستوی Øوضخانه‌ی باغ زیرین
قسمتی Ú†Ù¾ یا راست از شاعر را بی‌ملاØظه از نظر می‌انداخت
و کینه‌توز تخمی تلخ بر زبان شاعر می‌گذاشت.
اکنون هموست بر بیابان روزی دراز
سÙت شاعر را بی‌Ùرصتی بر بسته است:
مبادا ملاطی از جوی و بزغاله و کاج
بر صندوقخانه‌اش بنشانند، مبادا.
رو به قبله
در خواب می‌خندم.
می‌بینم هنوز
در سرابی شوخ
پنجه‌هاي درخت
در شيشه‌هاي غدغن
با ماهیهای بدبخت
در لوØÛŒ سرسری
دمخور می‌شوند.
بالاخره
در Ú¯ÙÙ„ خورشید
ریخته‌ام.
در جویبار خشک
زباله‌ی رؤیاها
و عشقهای بی‌سرو‌ته و ناگوار
غلت می‌زنند.
همین جا می‌خواهم
برای Ùرشته‌ی اولین Ùˆ آخرین
خواب خود را با شعری غلط‌انداز
مانند جانی کم‌بها پیشکش کنم:
پس از گردشی بازیگوشانه
لابه‌لای الوار سایه‌روشن
Ø·Ø±Ø ØªØ§Ø±ÛŒÚ© پرستو را
در زیر چشمهای خود در انداختیم.
پس از آن به چاه خشک دست زدیم
و از همدیگر یگانه‌واژه‌ی خدا را شنیدیم
Ùˆ هشت کتاب را مانند دو Ùضول خواندیم.
به خدا زیاد هم خوشبخت نبودیم. «خدایا،
من زندگی نکرده‌ام، می‌خواهم دیگری باشم.»*
چند روزی مانند پرستو لبخندی بر صورت گریان خود کاشتیم.
آه چه خوب می‌سوختیم در آشیانه‌ی خود.
و آن نوروزی بود شبانه.
ای اندوه اندوه اندوه
در غبار قرمز ماه
لکه‌های غصه‌دار کالبدت بال می‌کشیدند.
مبادا، مبادا به هیچ تکه‌ای از هیکلم
بازگردی در شامگاه سوخته.
درخشان و سراسیمه
رمه‌ی کرمکهای خوش‌شانس
زیبا و دلگیر به گندگاه چهل‌ساله‌ام می‌نگرند
بالهای زردنبوی خود را می‌تکانند
روز سه‌شنبه را سوراخ می‌کنند
و نیمی از خاک برای همیشه شعله‌ور می‌شود.
*برگرÙته از: خورخه لوئیس بورخس.
www.shapurahmadi.blogfa.com