/ M.Badihianمورچه های مقدس / مهناز بدیهیان
من اینجا در خانه ÛŒ ارواØ
چشمان زنی را دیدم
Ú©Ù‡ از ابر Ùرود آمده
و سجاده اش
رو بسوی عنکبوتی ست
که روزی بر چشمان او
تار تنیده
-----
مورچه های مقدس
مهناز بدیهیان
11/2008
من اینجا در خانه ÛŒ ارواØ
چشمان زنی را دیدم
Ú©Ù‡ از ابر Ùرود آمده
و سجاده اش
رو بسوی عنکبوتی ست
که روزی بر چشمان او
تار تنیده
اینجا سرزمین مورچه های مقدس است
و موریانه ی مولانا
مهربان است
اما نیش می زند
مادرم در این خانه مدام سکته می کند
Ùˆ درست بوقت ظهر چشمهای Øیرت زده اش
زندگی را با مردی که هیچ نمی شنا خته
قمار می کند
و از مردی که داستان " جنگل" را
از ØÙظ Ù…ÛŒ خواند
شماره ی غارهای نمناک را می گیرد
اینجا پله های کجی
از درخت بید سرگردان
رو بسوی اطاقی دلمرده دارد
که تصویر چند مرد مرده بر دیوار آن
نه آشناست
نه غریبه
و در جعبه های مزین به هیچ و پوچ
دستهای آدمکی جا گرÙته است
که روزی بزرگ بوده
و آنقدر کوچک
که پستانک کودکش را قمار کرده است
ساعت شماطه دار این خانه
هر روز ØµØ¨Ø ÛŒÚ© ضربه میزند
و شب هنگام
هزار ضربه
شبیه شیهه ی اسبی پریش که از
هزارو یک شب ترسیده است و
خورشید عاجزانه در نیمه های شب سرک می کشد
و میمیرد به وقت طلوع
همه جا خاطره ریخته
یک پیراهن جیمی هندریکس
Ùˆ Ú©ÙØ´ هایی Ú©Ù‡ با پاشنه های پوسیده
برق می زنند
نمی دانم چه بنامم
گلی را که روی دیوار سوخته
روشن می شود
آنهم با دست زنی که آستینش
با شعله های شب
Ùˆ صدای Ø®ÙÙ‡ ÛŒ جغد ها
کوتاه گشته است
اینجا شب است و ستاره ها خوابند
و تمام مترسک ها زیر روپوش ترس و تردید
بخواب رÙته اند
Ùˆ قلب من Ùرصت کرده است
که از سینه بیرون زند
و با صدای لوله های ترکیده ی آب
همخوانی کند
شب سیاه هنوز زنده است
و روز کودک شیر خواره ایست
که سیمرغ کوچکی آنرا
بر روی علÙهای یخ زده
رها کرده است
امروز صدمین ماه است
که من رد پایم روی این تخته سنگ جامانده
و هیچ پرنده ای کنار پای من
نماز نخوانده است
آه دچار جنونم و چشم
به بال پرنده ای دوخته ام
که یک بال دانه است و
یک بال باد بی وقÙÙ‡
خط خطی
پایان یک شب
شبی که روز را بدنبال نکشید
---
برای ژ
نصرت الله مسعودی نوشت
برخورد با واژه ی شب در شعراینقدر دم دستی نبود.با وص٠بر این رندی های هنرمندانه که به اشکال متلون شعر را به زیبایی رنگ آمیزی می کند سخت قابل تامل است.