بیهودگی عمر» ر.رخشانی"
به یاد بیژن
---
سرزمینی ست که در آن
خون و زندگی و همه چیز،
شیشه ای ست، و سرخ
و آدم ها در سرخی می رقصند
---
در هرج Ùˆ مرج٠Øس،
پیرمرد٠یاد، هنوز
به اÙکار٠پس از هماغوشی،
به Ú¯Ùتگوی٠مجسمه ها،
به سقوط٠وهمناک٠تولد،
یا صعودی به قله ی مرگ،
به سÙیدی٠کاغذی Ú©Ù‡ کور Ù…ÛŒ کند
Ùˆ به Ùریادی Ú©Ù‡ انسان ها
سکوت اش می نامند،
می اندیشد.
به این که آدمی
هزاره هاست خاک شده است
و آوای٠چنگ در گودالی هولناک می پیچد
که پرندگان٠مهاجر
بر پهنای٠دریا
به دنبال اش پرواز می کنند.
بربرها هنوز،
کاروان ها را بسوی٠بهشتی می رانند
که در آن
انسان
مرده متولد می شود،
بسوی٠جزیره ای در دریای٠زمان
که در آن
هیچ چیزی نیست جز سنگ،
نه انسان و نه منزل
نه سرما و نه گرما
نه خدا و نه آتش،
تنها جنگلی از سنگ.
در دیگر سو،
سرزمینی ست که در آن
خون و زندگی و همه چیز،
شیشه ای ست، و سرخ
و آدم ها در سرخی می رقصند
و دریاچه ها و آسمان سرخ اند،
اما هزاره هاست
که در آن آتشی برپا نمی شود.
در باغ های اش
میوه هایی می رویند که نمی شناسی،
در گورستان های اش
بر جنازه ها چنگ می نوازند،
و آدمی
در سلولی تاریک زاده می شود.
خورشیدش در امواج
آنچنان ناپدید می شود
که پایان٠روز را
از پایان٠دنیا نمی دانی،
و این که آیا هرگز
آدمی،
راز٠تمامی٠رازها را
در وجود٠خویش خواهد یاÙت؟
پیرمرد،
در موج٠Øس، دیگر بار
تصویر٠متلاطم٠خویش را می نگرد
و می پرسد:
«آیا تنها بازمانده من ام؟
آیا هنوز همراهی هست؟
یا آیا تمام٠عمر
بیهوده بود؟»