ÙˆØید ضیائی / شعر های کوتاه
با سنجاق سری
این ساقه ها را
به کاغذ هایم ضمیمه کن
1
خوابی
در نگاه تیز داس Ø¢Ùرید
خدایی که قامت گندم را
براÙراشت
Û²
معبری طلایی
با Ùرشی از ساقه های گندم
قرارمان
زیر پای مزرعه ماند
Û³
من از Ùصل گندم Ù…ÛŒ رسم
Ùˆ خواب یوسÙ
در تو تعبیر می شود
Û´
در کوچهء زیتون می دوم
ساقه گندمی لای لبها
Ûµ
می وزند
دستان زردم
در باÙته Ø¡ گیسوی گندم زار
Û¶
شیار دانه ء گندم است
Ùˆ Øرارت تنم
این مرتاض دیوانه
Û·
بهانه ء آدم
رنگ گیسوان Øوا بود
Û¸
مزرعه را
زیر شال پاییز میبرد
از پله ها که پایین می آید
Û¹
تا از آن سوی آبها
طلوع کنی
اقیانوس را
بذر می پاشم
Û±Û°
مشتی گندم
از جیب مترسک بردار
باد
سمت گنجشک ها می وزد
Û±Û±
در باران
سنبل های برهنه
قدم می زنند
این ساقه های خیس
Û±Û²
کلاغی داس
کلاغی چکش
مزرعه خون دماغ شده است
Û±Û³
پیاده رو ها را
گندم کاشته ام
Ú©Ùشدوزک پیر
14
غروب
لبش را
به سبوسه های گندم
سپرد
من هم
15
قرص نانی بزرگ بود
مهتابی
که مورچه را
پر داد
16
پاهایم
مین های خوشه ای را
درو می کنند
17
بذر نارسی
روی دست خاک می ماند
داس شکسته ای
18
مزرعه
نقش Ø¢Ùتاب بود روی زمین
مزرعه را
با انگشت هایم شانه می زنم
19
سرد می نگرد
و پالتوی زردش را
در هوا تکان می دهد
20
پاییز
پا برهنگی
گندم هاست
21
این
سهم گندم خداست
دستت را بده
از باران
بالا برویم
22
پای این گلدان
که برای تو
بذرپاشیده ام
مترسکی
صد و هشتاد و پنج سانتی ست
23
هر روز
پری تازه به کلاهش می زد
مصلوبی
که به پای مزرعه
نشسته بود
24
بذر های کلیسا Ùربه اند
کلاغ
در آستین مسیØ
لانه می کند
25
با سنجاق سری
این ساقه ها را
به کاغذ هایم ضمیمه کن
26
باد
پیراهن کاهی ام را
می چلاند
خوشه های عریان
به غروب می روند
ÙˆØید ضیائی
www.sherastan.com
Hakime zafari نوشت