نصرت الله مسعودی / تا بالا بلندی Ùبوی اقاقی
راستی کجای Ùساعت است اين ساعت
واين رَجم در كجاي استخوان من
تَرَك برداشته است
تا بالا بلندی Ùبوی اقاقی
واز ابتداي ديروزبود
که ما در انتهاي ديوانگي
ورق خورده بوديم
وباد ها چنان درما مي لوليدند
که پاشنه ي پاهايشان
بدترازلب هاي بي آواز
تَرَك برداشته بود
وما چرخانده مي شديم
وبوي گيجي
ازضرب پاشنه هاي بي پنجه مان
به هوا بر مي خاست نه راست
و مي خواست
که هوا بگيرد بي دروغ
اما ما
ته Ùتاريخ هم را چنان باخته بوديم
Ú©Ù‡ گند٠هيچ صÙØÙ‡ اي
از دماغ مان كنده نمي شد
وضرر، گور پدرش را
در دو- سه قرنی ٠ما گم كرده بود
و یا اصلا زاییده بود با زنا
وآن گور ØŒ رد Ú¯Ù…ÛŒ بود Ú©Ù‡ اÙسانه اش را
بی نشان در گوش Ùما خوانده بودند.
ومي Ú¯Ùتند Ú©Ù‡ ما در هيچ ضرب شده ايم
پس ، پاشنه ي پايمان كجا مي توانست باشد
که چيزي از آن هوا بگيرد ويا که نه!
و اما مي دانم که هي گردانده مي شديم
در خطي Ú©Ù‡ تكرار Ùبي خود Ùخود بود
وتیزی ٠سنگ ازچشم ٠ما چشم نمي كَند
Ú©Ù‡ كسي ما را Ùشيطان Ùرجيم Ùرض كرده بود
Ùˆ بود Ùسنگ بود و٠چشم
که روشنی را تاريك مي گريست
وجاده ها و ريل ها
که در نرسيدن ها
از گريه شانه خالي کرده بودند
وتو بودي و٠همه ی همسايه ها
که چنان
در سایه ی هم
و بی هم گریه می کردیم
Ú©Ù‡ مي شد تمام Ù‚ØØ· سالي ها را
درآن به آب داد.
Øواست جمع همسایه!
که خنده اش نگيرد آن که رد بابایش را
ملاÙÙ‡ ها هم نمی دانند.
راستی کجای Ùساعت است اين ساعت
واين رَجم در كجاي استخوان من
تَرَك برداشته است
ودر كجاي اين عقربه چرخانده شدیم
که خواب ٠ساعت هاي شني
چون باد در چشمهاي ما اینگونه وزیده است
وصداي Ù¾Ùر از Ù¾Ùرز ٠آغا Ù…Øمد خان
خشك تر از شنباد
کنار ٠پلک Ùآن دیار ٠قدیمی Ùˆ این ساعت ٠به وقت Ùگرینویج
Øتا سنگ صیقلی را هم كور کرده است.
نمی دانم Ú©Ù‡ Ú¯Ùته است وكي
Ú©Ù‡ باران ٠اين كلمات ٠بد شناس بر سق٠Ùاین شعر
بند نمی آید
تا من و٠تو و٠همسايه Ø¢Ùتابی شویم
Ùˆ بي Øساب ØŒ Øسابي Ú¯Ù„ بگوييم
وباغچه هم وسط ٠هر ترانه
در شیطنت Ù Ùما Ú¯Ù„ کند
درست مثل Ùبلوغ
Ú©Ù‡ در راه ٠مدرسه یکدÙعه بی خود مي شود دیدی
ودر چشم Ùآنکه مي گويد: هيس!
آنقدر بی تابی اش را تاب می دهد
Ú©Ù‡ طعم ÙÙ Ùترانه اش بر زبان Ù…ÛŒ ماندکه بماند.
Ù‡ÛŒ نا ساز٠نه قد کشیده تا بالابلندی Ùبوی اقاقی!
اگر Ú©Ù‡ باز وسط Ùترانه ÙŠ من ÙˆÙهمسايه سرک بکشی
آنقدر بلند مي خوانيم
Ú©Ù‡ بلوغ Ùهر Ú©Ù‡ درسش را هم نخوانده باشد
با ذره ذره ی لباس ما دم بگيرد چنان
که جان درجا زده ی تو
پشت ٠شور ٠ترانه های بلند بالا سقط كند!
نصرت الله مسعودی
آخرین بازنویسی سی/ شهریور87