gole banafsh 2

راستی کجای ِساعت است اين ساعت
واين رَجم در كجاي استخوان من
تَرَك برداشته است





تا بالا بلندی ِبوی اقاقی


واز ابتداي ديروزبود

که ما در انتهاي ديوانگي

ورق خورده بوديم

وباد ها چنان درما مي لوليدند

که پاشنه ي پاهايشان

بدترازلب هاي بي آواز

تَرَك برداشته بود

وما چرخانده مي شديم

وبوي گيجي

ازضرب پاشنه هاي بي پنجه مان

به هوا بر مي خاست نه راست

و مي خواست

که هوا بگيرد بي دروغ

اما ما

ته ِتاريخ هم را چنان باخته بوديم

که گندِ هيچ صفحه اي

از دماغ مان كنده نمي شد

وضرر، گور پدرش را

در دو- سه قرنی ِ ما گم كرده بود

و یا اصلا زاییده بود با زنا

وآن گور ، رد گمی بود که افسانه اش را

بی نشان در گوش ِما خوانده بودند.

ومي گفتند که ما در هيچ ضرب شده ايم

پس ، پاشنه ي پايمان كجا مي توانست باشد

که چيزي از آن هوا بگيرد ويا که نه!

و اما مي دانم که هي گردانده مي شديم

در خطي که تكرار ِبي خود ِخود بود

وتیزی ِ سنگ ازچشم ِ ما چشم نمي كَند

که كسي ما را ِشيطان ِرجيم فرض كرده بود

و بود ِسنگ بود وُ چشم

که روشنی را تاريك مي گريست

وجاده ها و ريل ها

که در نرسيدن ها

از گريه شانه خالي کرده بودند

وتو بودي وُ همه ی همسايه ها

که چنان

در سایه ی هم

و بی هم گریه می کردیم

که مي شد تمام قحط سالي ها را

درآن به آب داد.

حواست جمع همسایه!

که خنده اش نگيرد آن که رد بابایش را

ملافه ها هم نمی دانند.

راستی کجای ِساعت است اين ساعت

واين رَجم در كجاي استخوان من

تَرَك برداشته است

ودر كجاي اين عقربه چرخانده شدیم

که خواب ِ ساعت هاي شني

چون باد در چشمهاي ما اینگونه وزیده است

وصداي پُر از پُرز ِ آغا محمد خان

خشك تر از شنباد

کنار ِ پلک ِآن دیار ِ قدیمی و این ساعت ِ به وقت ِگرینویج

حتا سنگ صیقلی را هم كور کرده است.

نمی دانم که گفته است وكي

که باران ِ اين كلمات ِ بد شناس بر سقف ِاین شعر

بند نمی آید

تا من وُ تو وُ همسايه آفتابی شویم

و بي حساب ، حسابي گل بگوييم

وباغچه هم وسط ِ هر ترانه

در شیطنت ِ ِما گل کند

درست مثل ِبلوغ

که در راه ِ مدرسه یکدفعه بی خود مي شود دیدی

ودر چشم ِآنکه مي گويد: هيس!

آنقدر بی تابی اش را تاب می دهد

که طعم ِِ ِترانه اش بر زبان می ماندکه بماند.

هی نا سازِ نه قد کشیده تا بالابلندی ِبوی اقاقی!

اگر که باز وسط ِترانه ي من وُهمسايه سرک بکشی

آنقدر بلند مي خوانيم

که بلوغ ِهر که درسش را هم نخوانده باشد

با ذره ذره ی لباس ما دم بگيرد چنان

که جان درجا زده ی تو

پشت ِ شور ِ ترانه های بلند بالا سقط كند!

نصرت الله مسعودی

آخرین بازنویسی سی/ شهریور87