bamdadi


سپردند
سر سبز را،
نه بر باد
که به توفان
.






1

پویندگان دشت واژگان نور:

درشب ِ شهر ِ بی مهتاب

شکستند ،

خط سرخ والیان کور0

و بدینسان :

سپردند

سر سبز را،

نه بر باد

که به توفان

و به شور0

2

قالب چو تهی کردند

کانون شرارت را

از بن بنه بربستند

وحشت ، به خرامان را

اینک که درآن گردون ،

آزادگی شان برپاست

بر ماست که برچینیم

کانون شرارت را .





3

چه ها

باید کشید از

باورها !

باور به خلاء

باور به جمود

باور به تهی از خود و

از عالم و از عالِم ها

کلافه شدم از

باورها .

4

اینان

توده ای وارفته

آنان

توده ی نظم یافته ،

وینان

بی خود ز خود

بی سر تنان

چون کبکیان ،

وانان

در پی نان همه

سر بر کفان

از شاکیان .



5

سینه :

از راز سخن گوید و

فریاد ز غم

کوه :

از راز بقا گوید و

توفان ز عَدَم

هر صبح :

ز میلاد سخن گوید و

هستی ز قِدَم .

بابک بامدادی