mehdi bakhtiari kia

صبح که از خواب بيدار شدی
آن جامه ی پدر را با خود بياور
آخرما يک شبه
ھفتاد ساله شده ايم


راه کدام ستاره را بلد شدی
که از گذر گاه ما
ديگر بادی به کراھت اين کلام نميوزد
پيچ و تاب کوره راھھای اين وادی
نامھای بسياری را به کوچ فرستاده است
تا آنجا که ميدانم
ما ھمه اھل ھمين دامنه وُ فالبين ھمين قصه بوده ايم
ديگر چرا با ما...
چرا با ما از کشاکش آن حادثه
آوازھای اينه داران آن قافله
حرفی به ميان نمياوری
تازه داشتيم با عادات حاشيه نشينان اين مجال کنار می آمد يم
که اشاره ای به دور ما را به انتھای ديدگانت رساند
صبح که از خواب بيدار شدی
آن جامه ی پدر را با خود بياور
آخرما يک شبه
ھفتاد ساله شده ايم
مھدی بختياری کيا ( م.ھورمان )

-----
چراغھای فاصله پيدايند
عزادار اخرين لکنت من
ياد اور تصوری زلال از قوم من است
می خواند مرا
صدايی دور
گاه يادم ميرود
تنھاکفشھايم
راھيان بی منت زادگاه منند
مھدی بختياری کيا(م.ھورمان)