مھدی بختياری کيا(م.ھورمان / دو شعر
ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ از خواب بيدار شدی
آن جامه ی پدر را با خود بياور
آخرما يک شبه
Ú¾Ùتاد ساله شده ايم
راه کدام ستاره را بلد شدی
که از گذر گاه ما
ديگر بادی به کراھت اين کلام نميوزد
پيچ و تاب کوره راھھای اين وادی
نامھای بسياری را به Ú©ÙˆÚ† Ùرستاده است
تا آنجا که ميدانم
ما ھمه اھل ھمين دامنه ÙˆÙ Ùالبين ھمين قصه بوده ايم
ديگر چرا با ما...
چرا با ما از کشاکش آن Øادثه
آوازھای اينه داران آن قاÙله
ØرÙÛŒ به ميان نمياوری
تازه داشتيم با عادات Øاشيه نشينان اين مجال کنار Ù…ÛŒ آمد يم
که اشاره ای به دور ما را به انتھای ديدگانت رساند
ØµØ¨Ø Ú©Ù‡ از خواب بيدار شدی
آن جامه ی پدر را با خود بياور
آخرما يک شبه
Ú¾Ùتاد ساله شده ايم
مھدی بختياری کيا ( م.ھورمان )
-----
چراغھای Ùاصله پيدايند
عزادار اخرين لکنت من
ياد اور تصوری زلال از قوم من است
می خواند مرا
صدايی دور
گاه يادم ميرود
تنھاکÙشھايم
راھيان بی منت زادگاه منند
مھدی بختياری کيا(م.ھورمان)
اØمد عزیزی نوشت
بسیار زیبا بود