Nosrat.Masoudi

غصه با من قرارعجیبی دارد
وپشت دیوار ِ دبیرستانی که درس می دادی
پا پی ام شده است امروز


------
خیال تورا ورق می زنم



هنوزتا تلخی ِ بادی که تو می دانی

مانده دو- سه نازیدن ِ باران

برکاکلی که روی هرچه روسری را

کم کرده بود

ومانده تا بگرید

بربرگ هایی که سینه به خاک می سایند .

کی از کنار ِاین شاخه پریده است

بوی عطری که حالا

کلاف سردرگم ِلحظه هاست

درست مثل شانه های مان

که حالا هزاران خیابان

همدیگر را گم کرده اند.

غصه با من قرارعجیبی دارد

وپشت دیوار ِ دبیرستانی که درس می دادی

پا پی ام شده است امروز

وگیر داده باز

به گونه ات وُچند تارمو

در یک روز بارانی.

حکایت ِغریبی ست

وقتی که دل سرریز می کند

اما حتی یادِ پیراهنی

برطناب آن خانه ی روبرو

از توفان ِ عریانی من

چین بر نمی دارد.

می گردانی ام بر دایره یی

که حلقه پس فرستاده ی خداحافظی های بی لبخند است.

حکایت غریبی ست

این انعکاس ِ دست های فروافتاده

برروی ویترین هایی

که انگشتان کشیده ات را تکرار نمی کنند.

حکایت غریبی ست

این که خیال تورا ورق می زنم

وپرپرمی شوم

در بادهای بی جهت

ومی شوم ره کوره یی

که همپای خودش هم

نمی تواند راه بیفتد.

روزها بامن چه قراری دارند ای روزها!

وشب ها ازچه بی بویِ شب بویت

یخه ی پنجره را روشن تر نمی کنند؟

شانه هایم چند شهر

چند کشور

تو را گم کرده اند

که با ویترین ها ی روبروی دانشگاه

بر جلد کتاب های تازه

گریه می کنم

واز پس کاکل ات

که تکرار نمی شود

نمی توانم برآیم.

من اوراق جنون خود را

در هنگا مه ی باد وُ بویِ آن کاکل

رها کرده ام

واز بوی نفت

که بوش را دیوانه کرده

واز این جغرافیای ِ کاهل ِخاوری

که گویا به گند ِ بوش ها عادت دارد بیزارم

و روی خط ِحامل ِ جنون

پشت به تریبون هایی که تو می دانی

ساده می گویم:

تا ابد

هم عاشقم

و هم بیزار!

نصرت الله مسعودی