آ نكه ديوار ندارد ، خود نيست / منو چهر جمالى
به انسان آموخت ، چگونه به گرد انديشه هايش ميتواند ديوار بسازد ،
-----
من ØŒ گاه گاه با ارّه Ùروتـنی
شاخه هائی از درخت تناوروسربلندم را ، می برم
-------
آ نكه ديوار ندارد ، خود نيست
اهريمن ، وجودى بود كه هميشه خود را مى بست
او نخستين كسى بود كه به گرد خود ، ديوار كشيد
Ùˆ با اين ديوار ØŒ همه ديوارها را Ø¢Ùريد
Ùˆ Ú¯Ùت كه : « خود » ØŒ ديوار است .
و هركه ميخواهد « باشد » ، بايد ديوار داشته باشد .
و كسى « هستى » مى يابد كه گرداگردش ديوار ميكشد
و همانقدر كه گرداگردش ديوار است ، همانقدر نيز « هست » .
و هر كه بى ديوار است ، نيست .
بودن و داشتن وانديشيدن و مهر ورزيدن، هنرديوارساختن است
و راه ديوار ساختن به گرد هر چيزى را نيز، به انسان آموخت .
به انسان آموخت ، چگونه به گرد انديشه هايش ميتواند ديوار بسازد ،
تا عقيده Ùˆ دين Ùˆ ÙلسÙÙ‡ Ùˆ علم Ùˆ بينش بشوند .
به انسان آموخت، چگونه ميتواند به گرد مهرو كينه اش ، ديوار بكشد .
وبه گردآنانى كه دوست ميدارد ، ديوار بكشد ، تا از گزند، نگاه دارد
و به گرد آنانى كه كين ميورزد ، ديوار بكشد ،
تا كشتارگاه و نخجيرگاه و غارتگاهىباشد كه براى او قرق كرده اند
و برترين هنراو اين بود كه جائيكه ديوار كشيدن، دشواربود،
خط ميكشيد .
واين خط ، مانند پل صراط ، بسيار نازك و باريك بود
Ùˆ ازاين پس،ØÙ‚ ÙˆØقيقتىكه اÙقهاى پيرامونشان ØŒ به بيكرانه ميرسيدند
داراى خط و نشان شدند .
Ùˆ Ùقط چيزى Øقيقت داشت ØŒ كه دورش خط كشيده شده بود .
Ùˆ هركه به جستجوىØقيقت ميرÙت،
Ú†Ù‡ بسا ØŒ نيمىازپايش دردامنه Øقيقت ØŒ
و نيمى ديگر از پايش ، در دامنه باطل ميلغزيد ،
و به گرد خدا و آنچه خدائيست نيز خط كشيد
و از آن پس ، خدا هم نميدانست كه كجا خداست و كجا خدا نيست
وكجا دين است Ùˆ كجا ÙƒÙر است
و خدائى كه پيرامونش هميشه گشوده وباز بود ،
در شناخت مرزهايش ØŒ در گمان Ùˆ شك مياÙتاد .
Ùˆ از اهريمن ØŒ در باره مرزهاى خدائيش Ùˆ دينش، خبر ميگرÙت
و سپاسگذار بود كه با يارى اهريمن ،
مرز خدائيش ØŒ مرز Øقيقتش ØŒ مرز دينش را ميشناخت
و اين ديوارهاى خطى ، هرچه باريكتر ميشدند ، سخت تر بودند
و نشان داد كه وقتى اين خطها ىباريك ، بديد نيايند ،
از ديوارهاى چين ، بلندتر و چيره ناپذير ترند ،
و اين ديوارهاى ناديدنى را كه خطوطى مه آلود و سايه گون بودند
در خيالات انسانها كشيد ،
Ùˆ نامشان را مدارائى Ùˆ ØªØ³Ø§Ù…Ø Ú¯Ø°Ø§Ø´Øª !
-----
شا خه هائی که باید برید
من ØŒ گاه گاه با ارّه Ùروتـنی
شاخه هائی از درخت تناوروسربلندم را ، می بـرّم
که بیش ازآن ، سربه آسمان نکـشند
Ùˆ به جای سربراÙراختن ØŒ
چتری پهناور ، در پیرامونش گردند
Ú©Ù‡ بیشتر سایه میاÙکند
ومیوه هایش ، برای مردم نیز، چیدنی میشوند
ولی رشکمندانی که « سربلندی » را ، گناه میدانستند
اکنون ، بارآوری وسایه ام را همان اندازه می نکوهند