sadigh

زندگی نیست خرافات و جمود
زندگی نیست پریشانی و رخوت
زندگی نیست ز خود دور شدن

99
دست ما نیست چه پیش آ ید و این راه دراز
بکجا انجامد

دست ما نیست چه پیش آ ید و این راه دراز بکجا انجامد
همه درآن چه بخواهیم و نخواهیم سر گردانیم
چاره جز دیدن و آ گاهی نیست
چشم باید که ببیند و زپندار بیاموزد و تشخیص دهد
راه و بیراهه کجاست
چه کسی همره ماست
و سر انجام ز هر حادثه چون جان سالم بدر آریم
بکجا گام نهیم که بلغزش نکشد رفتن ما
و چه باید شود تا بازدهش تردید نباشد
باید انسان باشیم
و چنین بودن نه تنها بودن و زیستن است
بودن یک بدن است
بودن و دیدن وپوئیدن و اندیشیدن
بودن و دیدن و بشنیدن و سنجیدن ماست
که ز حیوان و غرائز جداست
انچه ما می سنجیم راه یابی است
و مسون ماندن از حادثه هاست
و چنین سنجش ما پویش ماست
که از آن راه بمقصود و بمقصد ببریم
و ز آسیب و تشتت بدریم
زندگی خوردن نیست
زندگی خلقت زیبائی و ایجاد و به آموزی و بهزیستن است
زندگی نیست خرافات و جمود
زندگی نیست پریشانی و رخوت
زندگی نیست ز خود دور شدن
واطاعت ز ریاکاری و تزویر و دروغ
زندگی نور است و نشاط است و فروغ

محمد صدیق


93

تلخ بود آ نچه که شیرین بمذاقم آمد
تلخ بود آ نچه که شیرین بمذا قم آمد
همچنان مست که از تلخی هر باده لبش شیرین است
و بروئیا برد ش جرعه تلخی که از آ ن مینوشد
بجهان مینگرد از دید دگر
که هر آ نچیز می نوشد و می پوشد و می پندارد
مظهر زیبائی است
و در آ ن خدشه و ایرادی نیست
همه زیبا رخ و خندان لب و معشوقه او
همه آغوش محبت بگشایند که بگیرند ببرش
همه خوبند و بدی نیست که آ زرده کنند
جسم لرزانش را
مست بودم و در عالم مستی هستیم رفت زدست
بجزاز عشق نمیدید م
هر چهره که لبخند بلبهایش داشت
هر چه چشمم می دید
نشانی ز محبت و نمائی ز صداقت میدید
و من در شور و شتابم نه زمان میدید م
و نه ازرفتن هر لحظه خبر دار شد م
ره نمی برد به دلم بیم و هراس
و تبسم هایش همه چون شهد شیرین بودند
و مرا لذت جان بخشی بود
هر کلامی که ز لبها ش برون میآمد جرعه ای بود که مستم میکرد
--------

23

چو کودکی که بدنبال مهربانی بود

چو کودکی که بدنبال مهربانی بود
در انتظار محبت
دلم بغم بنشست
زمان خستگی ام از مدار خود داری
بروی صندلی
صبر و انتظار گذشت
و کودکی که جهانش نگاره بود
و در آن
ببازی دل مشتاق خود فرو میرفت
مرا بهمد می خود گرفت
و من با او
زبان کودکانه خود را بکار میبردیم
چه خوب لحظه ای
با کودکی گذشت بمن
چه سهل
با سفری از عا لمش گذر کردم
صدای کودکیم
از دهانش می آمد
نشان کودکیم در چهره اش نمایان بود
چه لحظه های قشنگی
بما گذشت و از آن
بکهکشان فراغت مسافرت کردیم
در امتدار زمان مرز بین کودک و من
کشیده شد
وحساری دراز بر پا کرد
و من دو باره شدم سالخورده ای دیگر
و او بحا لت هوس و شور کودکی بر گشت

محمد صدیق