بابک بامدادی / غم نامه
چگونه می توان
بغچه را بستن
از این وادی اجدادی دل کندن
غم نامه
1
زمزمه نام " دریا "
در کویر
" غربت " را به یاد می آورد 0
او
نام Ùرزنداش را
در دهه سوگواری
" شادی" نهاد !
2
پژواک کوبه
بر درب واژه خانه
باب اش به گشود
به تکاپو
گشتم Ùˆ یاÙتم
ریشه در دل داردم
بغض گلو !
3
چگونه می توان
بغچه را بستن
از این وادی اجدادی دل کندن
چگونه می توان
بر باد Ùراموشی
تمام خاطرات تلخ و شیرین را سپردن
آه !
دلم تنگ است
از این نامردمان پر خور و خواب خیال 0
4
اگرش بر لب نشیند
به کراهتش پذیرم
که گلوخانه بغض ام
ندهد مجال لبخند 0
5
کلون
بگشودش از
دروازگان
در شهر شادی
به شادی
چه آوایی
برآمد به مکرر!
دریغا
دریغا که پژواکان همه
داد Ùˆ Ùغان بود 0
6
سØر
از دام شب
بر بام روز
راهی نمی جوید
شکسته کشتی توÙان زده
بی ناخدا
راهی نمی پوید 0
چگونه می توان
بی پر
Ùراز دشت Ùˆ دریا را نوردیدن ØŸ
چگونه میشود
بی غم
ز ژرÙای دل پر کینه خندیدن ØŸ
من از این کوچه بی مردمان
شاید اگر
کم سو نوایی را
به چشم و گوش و جان خود
شنود کردم ،
به جز وای ای
ز ماتم ها و زاری ها
دگر صوتی
نکردم نوش !
سØر از دام شب
بر بام روز
راهی نمی جوید
شکسته کشتی بی ناخدا
راهی نمی پوید 0
7
جستم
از این کوی
به دیگر کوی و
کویان دگر
شاید
بیابم آدمی بی غم
Ùغانا !
که هزاران
نی لبک بر لب
به هر بر زن
دمند بر ساز خود
نا شاد .
بابک بامدادی
آلما نوشت
البته چون خوش خواب و خیالان شکم پاره تمرگیده اند.