چگونه می توان
بغچه را بستن
از این وادی اجدادی دل کندن



غم نامه



1

زمزمه نام " دریا "

در کویر

" غربت " را به یاد می آورد 0

او

نام فرزنداش را

در دهه سوگواری

" شادی" نهاد !

2

پژواک کوبه

بر درب واژه خانه

باب اش به گشود

به تکاپو

گشتم و یافتم

ریشه در دل داردم

بغض گلو !

3

چگونه می توان

بغچه را بستن

از این وادی اجدادی دل کندن

چگونه می توان

بر باد فراموشی

تمام خاطرات تلخ و شیرین را سپردن

آه !

دلم تنگ است

از این نامردمان پر خور و خواب خیال 0



4

اگرش بر لب نشیند

به کراهتش پذیرم

که گلوخانه بغض ام

ندهد مجال لبخند 0

5

کلون

بگشودش از

دروازگان

در شهر شادی

به شادی

چه آوایی

برآمد به مکرر!

دریغا

دریغا که پژواکان همه

داد و فغان بود 0

6


سحر

از دام شب

بر بام روز

راهی نمی جوید

شکسته کشتی توفان زده

بی ناخدا

راهی نمی پوید 0

چگونه می توان

بی پر

فراز دشت و دریا را نوردیدن ؟

چگونه میشود

بی غم

ز ژرفای دل پر کینه خندیدن ؟

من از این کوچه بی مردمان

شاید اگر

کم سو نوایی را

به چشم و گوش و جان خود

شنود کردم ،

به جز وای ای

ز ماتم ها و زاری ها

دگر صوتی

نکردم نوش !

سحر از دام شب

بر بام روز

راهی نمی جوید

شکسته کشتی بی ناخدا

راهی نمی پوید 0


7

جستم

از این کوی

به دیگر کوی و

کویان دگر

شاید

بیابم آدمی بی غم

فغانا !

که هزاران

نی لبک بر لب

به هر بر زن

دمند بر ساز خود

نا شاد .

بابک بامدادی