kindness

صدايت از كدام سو آمده بود امروز
كه گريه اززمين به آسمان مي كوبيد



شانه هاي بي قراري

براي دايوش معمار

مرگ ِمضاعفي شيون كشيده شايد

كه به پاي آن صدا

سنگ بسته اند

كه نمي كشد آن شعاع ِهميشه،

تا تمام ترانه هاي بهاري ام

بوي نم وُتاريكي بگيرند

ويادم بيايد

كه چقدر توبرتصويربرادرت

سر به بي ثمري يادهاي كودكي

گريه كرده اي وُمن نمي دانستم.

صدايت از كدام سو آمده بود امروز

كه گريه اززمين به آسمان مي كوبيد

وابرها را مجالي نبود

كه حيرت خود را ببارانند.

مگر خبرازپيچ حادثه

به كجاي جان وجهانم خورده بود

كه با گوشي وُگريه باريده بودم كف اتاق

وصدايي

كه از دهان همه ي اشياء

ضرباهنگ ِشانه هاي بي قراري ام شده بود

سنگين ترازسونامي

مرگ را

از هرذره اي عبور مي داد.

آخ كه دهان دلتنگ ِاين اشياءرا

نمي شود خاموش كرد

كه همه شايد چون تو

برادرشان مرده باشد.

نصرت الله مسعودي