Rahele Yar

عـشـق را با آب چـشم و شیـره ی جان می نویسم
زیـربـاران می نشیـنم زیـر بــاران مـی نویـسـم


خودپرستی

چه علت است که بیهوده تاب و تب داری؟

خیال برتری ای دوست! بی سبب داری؟

خدا تو را به دل آزاری آفریده چنین؟

و یا خدا نکند عمرهاست تب داری

حوا چگونه به تو سیب را تعارف کرد؟

که تا هنوز به دل کینه و غضب داری؟

تو خود لذایذ آن سیب را ندانستی؟

که برحقیقت خود خشم بی سبب داری؟

به جزحکایت یک عمر خود پرستی نیست

ترانه ای که تو هر روز زیر لب داری

برابریم و دو بال ِ صعود ِپروازیم

تو سهم بیشتر از من چرا طلب داری؟

شعرِ باران*

عـشـق را با آب چـشم و شیـره ی جان می نویسم

زیـربـاران می نشیـنم زیـر بــاران مـی نویـسـم

مصلحـت در عاشقی را از دل دریـا بـجـویـم

جـلوه ی معـصومیتت را از غـزالان می نویسم

لای اوراق گـلی با رنـگ اشـک ارغــوانـی

نـالـه را آهـسـتـه با پـرگار مـژگان می نـویسم

نـامه را با آب انگوری طهارت می دهم من

نسخه ی مشکل گشای درد هجران می نویسم

حتم دارم عاقبت یک روز با تو می نشینم

روز را تا شب برایت شعر باران می نویسم

خوشه ی گندم می آرم پیش رویت می گذارم

روبرویت می نشینم با تو پیمان مـی نویسم

در سماع ِعاشقی غرق تلاوت با نگاهت

با تو پیوند عمیق رشته ی جان می نویسم

لحظه ای کوتاه دستت را به دستم می گذارم

از خطوط دست هایت شعر ایمان می نویسم

نیست پروایم به دل از طعنه ی بی جای مردم

آنچه در دیدار بینم پیش یاران می نویسم

عطرآغوشت نبویم چاره ی وصلت نجویم

لیک چشمان ِتو را تا سطر پایان می نویسم

***

عـاشـقی عـیـبـی ندارد، صرف بهر خاطرتو

جای نامت را دو نقطه یا بهاران می نویسم



فرستنده راحله یار