بَر بال Ù ÙÙØ±Ø´ØªÙ‡/ مَجید .ع. Ú©ÙØ§Ø¦ÛŒ

ناصر خسرو سخنسرای نامدار ایران زمین هزار سال پیش قصیده ÛŒ شکوائیه بلندی سروده Ùˆ از دست خدا شکایت کرده Ú©Ù‡ چرا شیطان را Ø¢ÙØ±ÛŒØ¯Ù‡ Ùˆ اعتراض کنان به خدا Ú¯ÙØªÙ‡
لب Ùˆ دندان ØªÙØ±Ú©Ø§Ù† ٠خَتا را نباید این چنین نیک Ø¢ÙØ±ÛŒØ¯Ù†
که از دست ٠لب و دندان ایشان به دندان دست و لب باید گزیدن
آنچه را هم Ú©Ù‡ من در این قصیده سروده ام در ØÙ‚یقت دَرد٠دل Ùˆ شکوائیه ایست از Ú¯Ø±ÙØªØ§Ø±ÛŒ های روزگار خودمان از آلوده کردن Ù…ØÛŒØ· زیست Ùˆ بد Ø±ÙØªØ§Ø±ÛŒ با انسان ها Ùˆ ØÛŒÙˆØ§Ù† ها Ùˆ Ø®ÙØ´Ú© مغزی ها Ùˆ خونریزی ها ÙˆØØ±Øµ Ùˆ آز ها Ùˆ جنگ ها Ùˆ ستمگری ها وووووو
-------
دیگر نزنم ØØ±ÙÛŒ دیگر نرَوَم جا ئی
بهتر بÙوَد از هر جا، مَر Ú©Ùلبه Ùˆ تنها ئی
َخسته دگر از خَلقم، تلخ است Ù†Ùگر ØÙŽÙ„قم
از این همه ظلم و خون، از این همه رسوائی
بَر دَهر Ú†Ùˆ اÙکندم، من دیده، بسی دیدم
گرگان ٠درنده خوی، دیوان ٠هیولا ئی
اندر پی ٠دنیا بین، هر روز دوَند چون سَگ
سَگ راست ÙˆÙØ§ØŒ امّا، اینان همه هَرجائی
هرجا Ú©Ù‡ بÙوَد قدرت، هرجا Ú©Ù‡ بÙوَد ثروت
ÙØ±Ù‘اش دَرَند آنجا، گویند Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ ÙØ±Ù…ائی
Ù¾ÙØ± ØØ±Øµ Ùˆ Ù¾ÙØ± از آزند، Ù¾ÙØ±Ø±Ù†Ú¯ Ùˆ Ù¾ÙØ±Ø§Ø² نیرنگ
این ØÛŒÙ„Ù‡ گران Ù Ù…ÙÙ„Ú©ØŒ این جمع Ù Ú†Ùˆ دَم پائی
پاکان همه در گوشه، Ù¾ÙØ± مایه Ùˆ Ù¾ÙØ± توشه
رندان و تبهکاران بَر مَسنَد ٠والائی
بَستند، چو َره اینان، بَر پاکدلان زین روی
آنان همه در Ú©Ùنجی، Ø§ÙØ³Ø±Ø¯Ù‡ ز بی جائی
از نَسل ٠بَشَر بَدتر، بر روی ٠زمین دان نیست
ویرانگر Ùˆ هم قَصاب، ØÛŒÙ„Ù‡ گر بیتائی
در Ø´Ùکوه از او جَنگل، هم آب Ùˆ هوا هم خاک
بیچاره از او ØÛŒÙˆØ§Ù†ØŒ گردیده Ú†Ùˆ کالائی
Ùقربانی Ú©Ùنند اورا، در جَشن Ùˆ عَزا دائم
زندانی Ú©Ùنند اورا، در تنگ Ù‚ÙŽÙَس هائی
وآن Ù…ÙØ±Øº Ú©Ù‡ میخواهد پَرواز Ú©Ùنَد در باغ
اندر Ù‚ÙØ³ است Ù…ÙŽØØ¨ÙˆØ³ØŒ او راست نه آوائی
ور ناله Ú©Ùنان گوید، من را تو رها میکÙÙ†
آن ناله ندارد هیچ، اندر دل٠او جائی
گوئی دلش از سنگ است، هرگز Ù†Ú¯Ø±ÙØªÙ‡ Ù…Ùهر
در قلب ٠سیاه ÙØ§Ùˆ ØŒ مَنزلگه Ùˆ مأوآئی
در سینه اگر داری، ØÙŽØ³Ù‘اس دلی ای دوست
تو نیز Ú†Ùˆ من نالی، پیری گر Ùˆ Ø¨ÙØ±Ù†Ø§Ø¦ÛŒ
وین توده که من بینم، در شرق ویا درغرب
دلخوش به Ø®ÙØ±Ø§Ùات اند، در عالم رؤیائی
اندر پی این دینند، یا در پی آن دینند
دلبسته به اوهامند، و آداب ٠تماشائی
وآن راهبران ٠دین، Ú©Ø§ÙØ³Ø§Ø± بدست دارند
رانند خلایق را، زی چاه Ù Ø®ÙØ±ÙŽØ¯ زائی
دان چاه Ø®ÙØ±Ø¯ زائی، چاهی است Ú©Ù‡ آن ØØ¶Ø±Øª
قرن هاست در آن مخÙÛŒ است، مشغول تن آسائی
زین گونه سخن بسیار باشد به همه ادیان
از بهر ÙØ±ÛŒØ¨ ٠خَلق، آن توده ÛŒ سودائی
سَرها همه خشکیده، دود است به هر دیده
با کاغذی پوسیده، مشغول Ù ÙÚ¯Ù„ آرائی
Ø¢ØØ§Ø¯ ÙØ¨ÙŽØ´Ø± جاهل، ادیان همه بَر باطل
رو! نوش می ٠بینش، تا یابی تو بینائی
بینا چو شدی ای دوست، گردی ز تعصّب دور
در چاه ٠تعصّب تو، بینی همه تنگنائی
گوئی Ú©Ù‡ Ù…ÙŽÙ†ÙŽÙ… بَرØÙ‚! هم نیز Ù…ÙŽÙ†ÙŽÙ… ذی ØÙ‚
Ú©Ø§ÙØ± همه را دانی، Ú†Ù‡ گبر Ùˆ Ú†Ù‡ بودائی
از روزنه گر بینی، تو پهنه ی گیتی را
دنیای تو Ù…ØØ¯ÙˆØ¯ است، Ù…ØØ±ÙˆÙ… ز تماشائی
گر همچو پشه باشی تو همچو پشه بینی
چون گشتی عقاب، آنگه، بر کوهی و بالائی
دید ٠تو شَوَد Ø§ÙØ²ÙˆÙ†ØŒ صد درّه Ùˆ صد جیØÙˆÙ†
در زیر ٠پَر و بالت، بینی همه پهنائی
تا موری Ùˆ در سوراخ، کی؟ دید ÙØ¹Ùقابت هست
درخاکی و از خاشاک، داری تو تمنا ئی
گر Ú©ÙØ±Ù…ÛŒ Ùˆ در ØÙˆØ¶ÛŒØŒ َتنگ است تورا میدان
گشتی Ú†Ùˆ نهنگ آنگه، تو Ø¨ÙŽØØ± بپیمائی
هان ! هان ! تو بشو بالا، ای مانده درون ٠چَه
سَر تر بÙوَد این گیتی، از Ø¨ÙŽØØ« ٠من Ùˆ مائی
بَر بال Ù ÙØ±Ø´ØªÙ‡ تو، بنشین Ùˆ بیا بالا
تا در نظرت ناید ، این اَرزَن ٠دنیائی
بالا تو اگر آئی، بینی تو بسی الماس
روشن همه از نور ٠آن چشمه ی ٠زیبائی
َگردند همه دورش، چون عاشقی دیوانه
خوردند شراب Ù٠نور ØŒ مَستند ز شیدائی
در پهنه ÛŒ عالم که، آنرا َنبÙوَد مَرزی
هستتند بسی مَخلوق، زآن خالق ٠یکتائی
آن یار که خواهانش، هستی تو بجان ودل
در چاه Ù Ø®ÙØ±Ø§ÙÙ‡ نیست، آنجا تو چرا پائی؟
او بَرتر از آئین هاست، وز هر چه که دینست، دان!
از Ú©ÙØ± Ùˆ یا ایمان، آن کوه ٠شکیبائی
از رد وقبول تو، یا Ø´Ùکر Ùˆ سپاس من
ÙØ§Ø±Øº بÙوَد آن یزدان، آن جوهر ÙØ¯Ø§Ù†Ø§Ø¦ÛŒ
آن قدرت و آن نیرو کاین گیتی پدیدآورد
بر تخت نشسته او، در کاخ ٠توانائی
هر جا که نظر کردم، دیدم که از او رَمزی است
هر گوشه نهاده او، پیچیده Ù…ÙØ¹Ù…ّائی
کس را نَبÙوَد زَهره، کآن راز گشاید هان!
Ú¯ÙØªÙ†Ø¯ بسی Ú¯ÙØªÙ‡ØŒ جÙمله همه لالا ئی
وز آن همه لالائی، در خواب شدند خَلقی
َسرمست همه از دین، ز Ø§ÙØ³ÙˆÙ† Ù ÙØ±ÛŒØ¨Ø§Ø¦ÛŒ
وقت است شوی بیدار، ای Ø®ÙÙØªÙ‡ به بس َادوار
بگذر تو از این اÙکار، وز مَکتب ٠خَر پائی
Ù…Ùهراست Ùˆ Ù…ÙØØ¨Ù‘Øª هست، َدرمان ٠همه دَردَت
از نخل Ù Ù…ÙØØ¨Ù‘Øª خور، Ù¾ÙØ± شَهد تو Ø®ÙØ±Ù…ائی
نیکی Ú©ÙÙ† Ùˆ شیرین Ú©Ùن، تو کام ٠خلایق را
پیش ازکه رَوی از بین، چون Ø±ÙØªÛŒ نمی آئی
گیتی چو پل است ای دوست، تو راهگذر هستی
منزلگهَت اینجا نیست، اینجا تو نمی پائی
َقبل از تو گذشتند بس، از این Ù¾ÙÙ„ وگشتند خاک
از آن Ú¯ÙØ°Ø±ÛŒ تو نیز، باید Ú©Ù‡ بخود آئی
بر باطلی ار خواهی، بر Ù¾ÙÙ„ تو Ú©ÙÙ†ÛŒ منزل
سازند تورا بیرون، از صØÙ†Ù‡ ÛŒ دنیائی
گردَد عَوض این صØÙ†Ù‡ پیوسته به شام Ùˆ روز
روز Ùمن وتوست امروز، ÙØ±Ø¯Ø§ نه تو Ùˆ مائی
گر Ù¾ÙØ±Ø³ÛŒ Ú†Ù‡ هستیم ما، براین Ú©ÙØ±Ù‡ ÛŒ گردان
با این همه Ú©ÙØ¨Ø± Ùˆ ناز، با این همه دارائی
گویم Ú©Ù‡ ØºÙØ¨Ø§Ø±ÛŒÙ… ما، در آخر ٠کار، ای دوست
گرچه Ú©Ù‡ هم اکنونیم ،چون سَرو Ù Ø´Ú©ÙˆÙØ§Ø¦ÛŒ
از َگَرد Ùˆ ØºÙØ¨Ø§Ø± هم باز، کمتر به جهانیم ما
وین َگرد نگر او را، چند است هو و هائی
این چرخ Ùˆ ÙÙ„Ú©ØŒ Ùˆ آن ره، شیری*ست Ú©Ù‡ نام او
چون قطره به دریائیست، بر گنبد ٠مینائی
هان! هان! Ú©Ù‡ یکی مَستم، مَست از ÙØ±Ø® ٠نادیده
هرجا که نگه کردم، زو بود َرد٠پائی
هم ظاهر Ùˆ هم Ù…ÙŽØ®Ùیست، آن شعبده باز ٠دَهر
از دست Ù Ù‡Ùنرمندش، اÙلاک به چرخ آئی
در پَرده نشسته او، صد پَرده Ú©Ùند بازی
زیباتر از آن مَه نیست، در بَزم ٠دل آرائی
رو خامه Ø´ÙÚ©Ù† اینجا، ای خسته Ú©ÙØ§Ø¦ÛŒ دان
ÙˆÙŽØµÙØ´ نه به ÙŽØØ¯Ù‘ Ù ØªÙØ³ØªØŒ از عÙهده تو بَر نآئی
این Ø¨ØØ± بÙوَد Ù¾ÙØ± موج، هم ژر٠و Ù¾ÙØ± از Ú¯ÙØ±Ø¯Ø§Ø¨
تو Ø·ÙÙ„ÛŒ Ùˆ زین بدتر، بی دستی Ùˆ بی پائی
َبس عار٠٠دانا دان! گشت َغرق در این دریا
بس سَرور ٠دانشمند، کو داشت سَر و پائی
ماندند ÙØ±Ùˆ جÙمله، در Ù…ÙŽØ¹Ø±ÙØª ٠ذاتش
هم سامی ی پیغمبر*، هم زاهد ٠پارسائی
بَسته ست دَر ٠این کاخ، بر روی Ù Ø¨ÙØ²Ø±Ú¯Ø§Ù† هم
از بَهر ٠تو بی مایه، دیگر َنبÙوَد جائی.
---
مونترآل
چهاردهم بهمن ماه2566 (1386 )
3 Ùوریه 2008
* شیری ره = راه شیری = Milky Way
*عَجَز الواصÙون عن صÙÙØªÚ©
ما عَرÙنا Ú© ÙŽØÙ‚Ù‘ Ù Ù…ÙŽØ¹Ø±ÙŽÙØªÚ©
(همه ÛŒ وص٠کنندگان در وص٠٠تو ÙØ±ÙˆÙ…اندند
وما تورا Ø¨ÙØ¯Ø¢Ù†Ú¯ÙˆÙ†Ù‡ Ú©Ù‡ سزاوار شناختنی نشناختیم )