نصرت الله مسعودی / بگذار بوزد این باران

آن چتر را برندار
بگذاربوزد این باران
برآن پیراهن یخه Ù‡ÙØª
بگذار بوزد این باران
آن چتر را برندار
بگذاربوزد این باران
برآن پیراهن یخه Ù‡ÙØª
Ú©Ù‡ Ù‡ÙØªØµØ¯ سال پیش هم
با من
منزل به منزل
سوخته است.
بازهم که لج می کنی
با آن ابروهای سربه هوا!
Ú¯ÙØªÙ… Ú©Ù‡ من نه سیاوش ام ونه...
وَ برای گذرنکردن ازنا٠آتش
کی بوده که بال بال نکرده باشم
وَشده این باران و٠آن پیراهن هم از من
دست کمی داشته باشند؟!
.......................
وَ بازکه چترت را ناگشوده نگذاشه ای
لااقل درانتهای این ایستگاه
که ریل هاش
خسته ازپرتی نا کجا آبادهای هرروزند.
وهنوز این لج لعنتی را
بی تعار٠رو می کنی
تا من و٠پیراهن و٠باران
تا آخر Ùهیچ خطی نتوانیم
قیامتمان را برپاکنیم.
چه تاریک می زند این چتر
وَگواه ما
کورسوی تلخ آن پیراهن
Ú©Ù‡ از دست تو Ú©ÙØ±ÛŒ ست.
به استخوان رسیده این همه ناز
دیگر باید من و٠این باران
Ú¯ÙÙ„ دیروزی آدم را
به سیل ببندیم همین امروز
که بی راهی این همه نا کجا آباد
گیجمان کرده است.
نصرت الله مسعودی
مرتضا نوشت