dress yelo

آن چتر را برندار
بگذاربوزد این باران
برآن پیراهن یخه هفت

بگذار بوزد این باران


آن چتر را برندار

بگذاربوزد این باران

برآن پیراهن یخه هفت

که هفتصد سال پیش هم

با من

منزل به منزل

سوخته است.

بازهم که لج می کنی

با آن ابروهای سربه هوا!

گفتم که من نه سیاوش ام ونه...

وَ برای گذرنکردن ازناف آتش

کی بوده که بال بال نکرده باشم

وَشده این باران وُ آن پیراهن هم از من

دست کمی داشته باشند؟!

.......................

وَ بازکه چترت را ناگشوده نگذاشه ای

لااقل درانتهای این ایستگاه

که ریل هاش

خسته ازپرتی نا کجا آبادهای هرروزند.

وهنوز این لج لعنتی را

بی تعارف رو می کنی

تا من وُ پیراهن وُ باران

تا آخر ِهیچ خطی نتوانیم

قیامتمان را برپاکنیم.

چه تاریک می زند این چتر

وَگواه ما

کورسوی تلخ آن پیراهن

که از دست تو کفری ست.

به استخوان رسیده این همه ناز

دیگر باید من وُ این باران

گِل دیروزی آدم را

به سیل ببندیم همین امروز

که بی راهی این همه نا کجا آباد

گیجمان کرده است.

نصرت الله مسعودی