سه شعر / رضا ØØ§Ù…ÛŒ پور

کاش ØØ§ØµÙ„ هماغوشی دو پرنده ÛŒ مهاجر بودیم
خنده ایرانی
مرا ببخش
ÙØ±ØµØªÙ‘ گریستن بسیار بود
مجالی برای خنده پیش نیامد
امّا با این همه سال که در راهند
شاید روزی با هم خنده را سر دادیم
با دهان بی دندان
و کریه ترین منظر جهان را ساختیم
چرا که ، خنده هم در ظر٠خود زیباست
کاش ØØ§ØµÙ„ هماغوشی دو پرنده ÛŒ مهاجر بودیم
دٌرناهایی که تازه رسیده اند می گویند :
آنسوی این هوای متراکم
نسیمی می وزد سر شار از شادابی
مردمی هستند
که مازاد خنده هایشان را از پنجره بیرون می ریزند
آنهارا در خوش رنگ ترین کاغذ ها می پیچند --
و بیرون می گذرند
جا یی Ú©Ù‡ روز نامه ÛŒ ØµØ¨Ø Ø´Ø§Ù† را بر Ù…ÛŒ دارند
می توانستیم لابه لای آنها بگیردیم
و خنده ها ی خود را پیدا کنیم
زیاد مشکل نبود
خنده ی ایرانی نمایی از گریه با خود دارد
گاهی Ùکر Ù…ÛŒ کنم –
داوینچی لبخند ( مونالیزا) را از دهان ایرانی –
دزدیده است
در هیچ کجای جهان
خنده این گونه طعمی از اندوه با خود ندارد !
زیر دندان سه
سینه اسکناس
در گذر از ما شین شمارش Ø´Ú©Ø§ÙØª
خون پا شید بر رو پوش کارمند بانک
Ùˆ Ø·Ø±Ø Ø¯Ù‡Ø§Ù† گشود Ù‡ ماند بر دیوار
ÙØ±ÙˆØ´Ù†Ø¯Ù‡ چسب زخم را آورد –
و شکا٠را بست
امّا Ùوران خون
Ùˆ سرها Ú©Ù‡ دزدیده Ù…ÛŒ شدند از رطوبت ÙØ±ÛŒØ§Ø¯
روی پیشخوان پهن اش کردند
زخم باز تر شد
عمق پیدا کرد
و من در اعماق آن دیدم
نود Ùˆ Ù‡ÙØª زیر دندان سه Ù…ÛŒ نالید
نود Ù‡ÙØª ØŒ در مانده --
تکیده و بیمار
و من که در چشمان او بود م
می گریختم از خود
از باور آنچه که باور داشتم .
دایا نا
انگار چند سال گذشته است
از دیشب که با هم بودیم!
تو از موزه ای در هلند ØØ±Ù Ù…ÛŒ زدی
این که( دایانا)را دیده ای
ایستاده با گونه های زنده اش
بستگان عرب اش را می نگریست
Ùˆ ØØ³Ø±Øª کودکان سیاه چشمی را داشت
که باید با نقشه ی قاهره در مشت—
از بطن او زاده می شدند.
تا( بیگ بن)
هر روز در ساعتی مشخص با صدای زنگ اش
نیل را از ØØ±Ú©Øª باز Ù…ÛŒ داشت
تا بنی اسرائیل از آب بگذرند.
انگار چند سال گذشته است
از دیشب
که با اتومبیل از میان ٠نخل ها می گذشتیم
شب زیر چرخ ها لغزید
و صدای خرد شدن استخوان هایش
پرندگان Ø®ÙØªÙ‡ در بستر را ÙˆØØ³Øª زده کرده!
انگار سال ها گذشته است
برمن
برتو
امّا دایانا اایستاده با گونه های زنده اش
جوانانی رابر ساØÙ„ نیل Ù…ÛŒ نگرد
که می توانستند در پاریس –
با اتومبیل به دیواره ی تونل بکوبند
و از نزدیک ترین راه—
به ابدّیت برسند!
نصرت الله مسعودی نوشت
ÙØ±ØµØªÛŒ ÙØ±Ø§Ù‡Ù… ساختی تا Ø¢ÙØ±ÛŒÙ† بر زبان Ùمن بی تابی کند.
Ø¢ÙØ±ÛŒÙ† !