رضا آشÙته / باران آخر تيرماه
كنج لبت خيس از بوسه اي ناتمام در انتهاي ذهنم و خلوتي شاد
رضا آشÙته
باران آخر تيرماه
هنوز هم با يادت نمي پوشم آن لنگه ي جوراب زرد را
آه از آن باران آخر تيرماه
يكريز نامت را صدا مي زد
بايد مي رÙتي از كنج دلم بيد مجنون يك شاهد Ùˆ آن اقاقياي پايين Øوض
رÙته ام به سراغت بانوي سالهاي بوييدن خرزهره ها
اينجا نه من مي مانم به هوشياري
و نه آلوچه هاي ترش ريخته پاي گلبوته هاي رز
باران مي بارد نه لعنتي بند مي آورد صداي خسته ام
و مرا در اتاقي مي تكاند از خيس لباس هاي دويده ام زير باران يكريز
كنج لبت خيس از بوسه اي ناتمام در انتهاي ذهنم و خلوتي شاد
عريان از روزهاي تكراري و نبودن سبد ميوه هاي چيده
مرا به خاطر داري Ùˆ آن باران اØتمالا لعنتي
و غريبانه گريستن من پاي چنارهاي كلاغ نشان
رد تو را آمده ام اينجا دست بر پيچك هاي تو
Ùˆ نيلوÙري شكسته از سنگيني باران
همه را بوييده ام با صداي تو
نيستي و من در پيچاپيچ درخت ها
خنده ام گرÙته است در غمي بزرگ