شعر از سهراب رØیمیS.Rahimi
Ùˆ کبوتران در Øیاط خانه ام
چون مقدس ترین بندگان خدا بودند
رعد و برق که می آمد
خروشان می شدم
و پوتین های پلاستیکی ام را می پوشیدم
با عشق سوزان سالهای سرد، در باران می دویدم
و اندک اندک از خودم خالی می شدم
در برابرم می دیدم تصویر گمشده در قاب را
سایه ام را دوست داشتم
صد٠سÙیدی را Ú©Ù‡ از کودکی کنار گذاشته بودم
با شمعهایی که از کلیسا خریده بودم
رها در اتاقی دور از تمام ØرÙها
با یاد گنبدی طلایی که یادگار قرنها و بیخوابی ها بود
عقابی با بال های عظیم از Ùراز روزها گذشت
ریسمان از سق٠اتاق آویزان، پاندولی به گرد ویرانی
و کودک چهل ساله با اشکها در جیب و هول راه
مشغول لیسیدن بستنی وانیلی ای که تسکین تنهایی بود
نزدیک تصویر مدادی که می خواست صدا را نقش کند بر دیوار
تنÙس طولانی تن خسته ای Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ رÙت به سوی بی راهه
با شعله هایی که در تمام راه روشنگر رسیدن بودند
در انتظار جشنی Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ خواست Øدیث وصل باشد
با تکرار طنین آبی آبها
و عشق زنی از جنس آتش
آتشی Ú©Ù‡ شعله در تمام تن بود Ùˆ صدای زیباترین ساØÙ„ آرامش.
maysam riahi نوشت