تا امشب هم بی خواب بگذرانی ام
هی در خیال ِمن خاکستر سرد می پاشانی




تا امشب هم بی خواب بگذرانی ام

هی در خیال ِمن خاکستر سرد می پاشانی

و یا سردتر

چیزی می نویسی

که کلاف ِ سر درگم ِدلم می شود

چه خوب خوابهایم را خوانده بودی وُ

راه رویاهایم را زده ای

که بر این جان ِ برف پوش

حتا رد پای ِتوپیدا نیست.

من اکنون در کجای بی تو بودنم

حضور ِ سلامتی ِغایب از این همه رنجوری

که چون شبی قطبی

گیج ِ گُله ای آفتابم.

تو کی با بادها دست به یکی کرده ای آخر

تا صدای برگهای ریخته را به رخ ِمن بکشانی

ودست بر نداری

از این غربت

که در گوشه گوشه ی دلم اتفاق می افتد.

نکند باز بازیت بگیرد بدتر

تا یاد این بی خوابیها هم

آنگونه بی کسم بگذارد که چاره را

در خواب ِ بی تعبیری ببینم

که چار فصل ِ بی فاصله اش

تنها تلخی ِ نام وُتاریخی را

در شهر ِسنگستان

برسینه دارد.

نصرت الله مسعودی

21/10/86