رضا کرد بچه
حتى وقتى مادرم تـخم و تــَركه تخمه هاى بوداده را با بزاق دهانش بومىكشيد
با زبانش مرا به فرزند خواندگى اش مدام دور خودش مي پيچيد




اين ملكه ى ذهنم انگشت نماى زنبورهائى ازاين دست مدام مراعسل نيشخند مى زنند

با يك چشم بهم زدن

اين چشم هاي عسلى را مثل تخم مرغ عسلى صاف و پوست كنده سر ميكشم

من استعدادچاقى ام رااززمان باردارى تخم دوزرده چشمهاى توبه ارث لگد مى زند

روي چيزهائى ازاين دست انگشت مى گذارم

چيزى به ذهنم خطور نمى كند

كه اين ملكه درست مثل لاكه پشتى كه هى خاك روى تخم هاى اش؛ نه... روى پوسته تخمه هاى اش مى ريزد همينطور توى خودش مي ريزد

وحافظه ى پى درپى درون ريزم را بيرون ازخودم مى ريزم

درست از آخرين تعيين جنسيت توزرد اين شعرو ورهايم

رژيم سفت وسخت چشمهايت را همينطور صاف و پوست كنده سر مي كشم

من ازخام خارى خارهاى ريشه هاى نباتى- زبانى خودم ازاين دست دست كشيده ام

وريشه هاى آفتابگردانى كه آفتاب چشمش راچپ چپ ازحدقه در آورده است

از حدقه درمى آورم

حتى وقتى مادرم تـخم و تــَركه تخمه هاى بوداده را با بزاق دهانش بومىكشيد

با زبانش مرا به فرزند خواندگى اش مدام دور خودش مي پيچيد

هِه ... كه همينطورهاج وواج با لوچى چشمهاى اش

هه هه ... مرا "هاچ زنبورعسل"

ههههه... دنباله ام مى كند

اصلا باز بال مى گردم به رژيم سفت وسخت چشمهايت باز

كه داشتم با ززززززززززززرر وززززززززززززززززززرر هايم

از گرده افشانى اين شعرهمينطورازحواس پرتى ام دورترمى رفتم

آخ! ببخشيد

اصلا حواسم ، پــِرت ِ پرت و پلاهائى بود از اين دست تا آرنج درسوراخهاى اش مدام زنبورها را نيشگون مي گيرد

وبا همان دستى كه عسل در دهانش مى گذارم

از همان دست دندانهاى نيش اش را در كف دست هايم جا مى گذارد

حالابازمى گردم پى درپى چشمهاى گوشتخوارى بازكه با يك چشم بهم زدن چشم چرانى

هاى اش را از يك كاسه در آورد

چشمهائى با كُاسبرگهاى هميشه باز

زنم بر ديده تا دل گردد آزاد

بسازم خنجرى نيش اش زچشمهاى توچشمهائى نيست زهرآگين تر مرا

يار مرا

غار مرا

عشق جگرخوار مرا

يار توئي

غار توئى

زين همه تكرارگرفت تكررادرار مرا!

زين همه ادرار گرفت تكررتكرار مرا!



آخ!


.

.

.

.



زززززززززز ز ز : . . . : ز ز ز ز ز ززززززز